میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

من و وزنه برداری به سبک رضازاده

سلام دوستان 

مدرسه جاییه که هیچ وقت دوست ندارم برگردم داخلش . ولی خاطرات اکثرا شیرین و گاها تلخ مدرسه , بیشتر مواقع به ذهنم میاد و من و به دورانی میبره که شاید یه جورایی باهاش غریبه شدم . خاطراتی از خنده ها و  اضطرابهای قبل امتحان و دوستان بسیاری که یاد تک تکشون واسم عزیزه, یادگاریه دوران مدرسه برای من بوده .

دوم دبیرستان بودم , شب قبل مسابقات وزنه برداری بود . همون مسابقاتی که رضازاده کولاک کرد . فرداش تو مدرسه همه از وزنه برداری و رضازاده صحبت میکردن . یه جورایی همه تو جو دیشب بودن و دنبال اجسام سخت واسه بلند کردن میگشتن . 

وقتی زنگ تفریح اول خورد من و یه سری اراذل کلاس موندیم بالا تا مقداری وزنه بزنیم ! 

وزنه یکی از میزهای کلاس بود . از اون میز دو نفره سنگینا . 

بچه ها تک تک زیر میز رفتن و میز رو به سبک رضازاده بالای سر میبردن و تخخخخخ 

محکم به زمین میکوبیدن .  نوبت من شد . با یه استیل و غرور خاصی که انگار من دیشب طلا گرفته بودم رفتم سمت وزنه . دستام رو باز کردم و دو سمت میزو گرفتم . با یه حرکت آروم و بدون فشار راحت میز رو بردم بالای سرم تو همین حال و احوالات و تحسین بچه ها بودم که یه دفعه یکی از پشت فریاد زد محمممممممممممممممد . 

برگشتم ناظممون رو دیدم که چشاش داشت از حدقه میزد بیرون , هیچ وقت اینجوری ترسناک ندیده بودمش . منم میز بالای سر , از ترس رنگم شد یه چی تو مایه های گچ . ناظم قد کوتاهی داشت و دست بزنش فوق العاده بود . فقط تنها شانسی که آوردم این بود که ناظم منو دوست داشت و یه جورایی باهام رفیق بود و الا شرایط خیلی بدتر میشد . 

میز رو آروم گذاشتم رو زمین و شروع کردم به عذر خواهی . کظم غیظ از صورت ناظم میبارید . . .  

زبان فهماندن

فرق این جملات چیست ؟  

-الف)برای کودکان بالای ۵ سال باید کرایه پرداخت شود 

   ب)کودکان زیر ۵ سال مهمان ما هستند 

 

 

-الف)لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد 

   ب)از هم محلی های عزیز خواهشمندم در این مکان آشغال نریزید 

 

 

 

-الف)در صورت پارک کردن شک نکنید پنچر میشوید 

   ب)لطفا پارک نفرمایید 

 

 

 

 

 

شاید جملات (ب) خیلی محترمانه تر و بهتر باشن ولی خودتون خیلی بهتر می دونید که جملات (الف) خیلی بهتر جواب میده . شاید خودمون باعث شدیم که ادبیاتمون به این سمت پیش بره .

؟؟؟

اگه یه روز مجبور بشی پشت سرم غیبت کنی , چی میگی ؟

نمونه ای از اعتراض یک دانشجو به نمره و پاسخ استاد

اعتراض دانشجو : 

با عرض سلام و خسته نباشید و همچنین تشکر از زحمات فراوان و دلسوزی های پدرانه جنابعالی . استاد عزیز متاسفانه بنده به دلیل مشکلات فراوان خانوادگی و مالی نتوانستم آنطور که باید و شاید در دروس خود موفق باشم و در آستانه ی مشروط شدن قرار گرفتم . استاد عزیز با مشروطی در این ترم , سومین ترم متوالی است که مشروط می شوم و در این صورت بنده از دانشگاه اخراج میشوم . استاد عزیز میدانم که نمره ی واقعی من بسیار پایینتر است ولی عاجزانه تمنا دارم با پدری در حق اینجانب لطفی بزرگ نمایید و بنده را یک عمر دعاگوی خود و خانواده ی محترمتان قرار دهید . 

جواب استاد : 

نمره ی میان ترم : 0.25

نمره ی پایان ترم : 1.25

نمره ی پروژه : 0.5 

 نمره ی کارنامه با ارفاق : 9

حداکثر ارفاق انجام شده است و جای هیچ ارفاقی باقی نیست .

نقش موبایل در زندگانی من

سلام دوستان 

امروز که داشتم با مهدی صحبت می کردم به نتایج جالبی در مورد نقش موبایل تو زندگی رسیدم . وسیله ای که تا چند سال پیش هیچ نقشی تو زندگی من نداشت , الان بالاترین جایگاه رو تو روزمرگی من داره . جایگاهی بس رفیع که باور نمیکنم یه روزی من موبایل نداشتم .  

خب شاید اگه شما هم جای من بودید , با من هم نظر میشدید . مثلا چند نمونه از حضور پر رنگ جناب آقای/خانم موبایل در طول روزم مینویسم تا بیشتر متوجه بشید . 

1-هر روز با صدای آلارم موبایلم از خوابم پا میشم .  

2-بعد باهاش یه آهنگ مطابق با حال و احوالم میزارم . (هر آهنگی میتونه باشه , میتونه  

لورنا مک کنتی یا بوچلی یا کرنبریز باشه , در عین حالم میتونه ولی ذکایی یا اشکین 0098 باشه) 

3-بعد از مراسم صبحگاه عازم دانشگاه میشم , تو اتوبوس دانشگاه در حالی که بیکار نشستم و دارم خیابونا رو میشمرم نوبت به هنر نمایی اپرا مینی میرسه . دوباره دست به گوشی میشم و باهاش مشول گشتن تو وبلاگ ها و سایت های مختلف میشم . لازم به ذکر که در عین وب گردی مشغول آهنگ گوش کردن هم میشم . 

4-به دانشگاه که میرسم , یه صحنه ی جالب میبینم . خوراک عکس گرفتن و گذاشتن تو فیس بوکه . 

دوباره گوشی در دست و گرفتن عکس یا فیلم . 

5-سر کلاس نشستم , استاد گاهی اوقات از الفاظ انگلیسی استفاده میکنه , خب منم یه سریشو متوجه نمیشم . دوباره گوشی . اینبار استفاده از برنامه ی دیکشنری . فارسی به انگلیسی یا بالعکس . 

6-بعد از اتمام کلاس بیکار تو محوطه ی دانشگاه نشستم تا کلاس بعدیم شروع شه , با گوشیم زنگ زدم تا دوستام بیان . برای رفع سر رفتن حوصله باز هم دست به گوشی میشم . یه بازیه با عشق جدید نصب کردم . 

7-یه دفعه یادم میاد که قبض هارو پرداخت نکردم , زیر یه دقیقه قبض ها توسط برنامه ملی بانک پرداخت میشه . اگر گوشیم نبود باید دو ساعت تو صف می ایستادم و کلی وقت هدر می رفت . 

8-بعد از تموم شدن کلاس ها با بچه ها به سمت اتوبوس های دانشگاه حرکت میکنیم تا برگردیم خونه , تو اتوبوس نوبت به هنر نمایی بلوتوث میرسه , یه تبادل اطلاعات حسابی با بچه ها . 

به همین ترتیب میرسیم خونه . 

9-بعد از خوردن ناهار , میریم که یه یکی دو ساعتی بخوابیم . قبل از خواب دوباره گوشی به دست میگیرم و میل هامو چک میکنم . شایدم با برنامه e-buddy یکم چتیدیم . 

10-بعد از بلند شدن از خواب , سراغ pdf هایی میرم که امروز از دوستم گرفتم . یه سری مطالب جالب که ذهن آدمو جلا میده . (این pdf ها میتونه داستان باشه یا میتونه یه مقاله ی علمی باشه و یا میتونه هر چیز دیگه ای باشه ) 

11-بعد از خوندن درس و دروس روز مربوطه برای استراحت دوباره دست به دامن موبایل میشم و با یه آهنگ از خودم پذیرایی میکنم . 

این چرخه معمولا هر روز تکرار میشه , علاوه بر مسائل بالا در خیلی اوقات دیگه برنامه های کاربردی موبایل , در خیلی جاها کمک حالمون میشه و مشکلمون رو حل میکنه یا دست کم اونو آسونتر میکنه . برنامه هایی مثل : دارو شناسی , نقشه های شهر ها , ضبط صدا , تقویم ,  

برنامه ی یاد آورنده , کنترل تلویزیون , گرفتن فال , برنامه ی پلاک ماشینها , فلش پلیر و خیلی چیز های دیگه .  

از صمیم قلب آرزو دارم تا علم روز به روز پیشرفت کنه تا ما امکانات دیگه ای مثل : ماساژور , بخاری , کولر , اتومبیل و . . . رو تو گوشی هامون داشته باشیم .

خاطری از خاطرات من

سلام دوستان 

جاتون خالی دیشب مادرم یه فسنجونی گذاشته بود مرگ . از بیرون که رسیدم خونه , چشام جز سفره ی غذا و اون رنگ و لعابه رو سفره چیزی رو نمی دید . گرسنگی شدید و خوشمزگی غذا باعث شد تا من یه دو سه بشقابی غذا بخورم . از اونجایی که غذا روغنی بود و منم زیاد خورده بودم سریع خوابم برد . 

صبح با صدای خانومم از خواب بلند شدم . اومد بالای سرم و با نوازش من رو واسه صبحونه از جام بلند کرد . بعد از شستن دست و صورتم , یه سفره ی عالی جلو روم دیدم . عسل و مربا و خامه و پنیر و بربری و سنگک داغ و خلاصه یه عالمه چیزای خوب خوب . 

حسابی خوردم جاتون خالی . کت و شلواره یکدست مشکیم رو که تازه خریده بودم رو تنم کردم , همینطور کفشهای واکس زده ی براقم رو پام کردم . به سمت حیاط حرکت کردم تا سوار ماشینم بشم و به سمت کارخونه ای که توش سهم بزرگی دارم , برم . اما به خشکی شانس , ماشینم بنزین نداشت . مجبور شدم با ماشین خانومم برم . خیلی واسم سخت بود , آخه اصلا عادت ندارم با ماشین های شاسی کوتاه رانندگی کنم . 

تقریبا ساعت ۸ بود , پشت چراغ قرمز , هوا آفتابی و گرم . شیشه رو دادم بالا تا کولر رو روشن کنم . آروم با انگشتام روی فرمون می کوبیدم که چراغ سبز شد .  

کارخونه عین هر روزه , کارگر ها و مهندس ها واسه شروع کارشون آماده میشن . پس از اینکه وارد حیاط کارخونه شدم , از ماشین پیاده شدم و به سمت دفترم که تو ساختمون قسمت شمالی کارخونه بود حرکت کردم . ماشینم رو هم یکی از عوامل حراست برد واسه پارک کردن تو پارکینگ کارخونه . مشغول بالا رفتن از پله ها بودم که مدیر امور مالی که آقای پوررضایی رو دیدم . پس از سلام و صبح بخیر و حال و احوال , همراهم به دفتر اومد تا یه سری گزارشات مالی ماه قبل رو بهم بده . واقعا از کارش خوشم میاد , آدم خیلی دقیقیه . 

مشغول بررسی گزارشات بودم که آبدارچیه شرکت که یه پیرمرد خیلی باحال و با عشقه , با یه چاییه داغ به سراغم اومد . از اون همه حساب کتابی که با آقای پوررضایی کرده بودم خیلی خسته شده بودم , چایی واقعا به جا بود . 

واقعا از زندگیم لذت می برم . همه چیز به جا و به موقع . زندگیه خوبی که همه چیش تو رواله . 

زن و زندگی و کار و خونه و مقام و شخصیت و مسافرت و ...  

یادش بخیر ,‌ یه زمانی چقدر حرص این چیزارو میخوردم و نگرانش بودم . همش تو این فکرا بودم که یعنی یه روزم میشه که منم یه خونه زندگی داشته باشم ؟!
تو این حال و احوالات بودم که صدای تلفن اتاقم در اومد . یکی از مدیران و سهامدارای اصلی کارخونه بود . ازم خواست تا یه جلسه ی دونفره تو همون روز داشته باشیم . قبول کردم و واسه جلسه خدمت ایشون رسیدم . بحث , یه سفر کاری به آلمان بود . ازم خواست تا من این کار رو انجام بدم و واسه بستن قرارداد با یه شرکت معتبر آلمانی به دوسلدورف برم .   

پس از قبول کردن این قضیه به خونه برگشتم تا بحث سفر رو با خانومم در میون بزارم تا ایشون هم برای سفر آماده شن . پروازمون هفته ی دیگه بود و ما باید ۱۰ روزی رو تو دوسلدورف 

می موندیم .این سومین سفر کاریه منه . اولی به ژاپن , دومی به فرانسه و سومیش هم آلمان . 

امروز پرواز داریم ,‌ منو خانومم تو سالن انتظار نشستیم ,‌منتظریم تا به وقتش سوار هواپیما بشیم . من تو این فکرم که زندگیه خوب تو روالی دارم , چه زن خوب و تحصیل کرده ای دارم , واقعا همه چی آرومه , غصه ها خوابیدن و از این جور چیزا . خلاصه تو این احوالات بودم که یه دفعه یکی از مسئولین حراست فرودگاه بالای سرم حاضر شد . بلند سرم داد زد که دیگه بسه , بلند شو . 

از صدای بلند خیلی ترسیدم , قلبم تند تند میزد , خانومم رو کنارم ندیدم دیگه , نفهمیدم کی جیم شد . به چهره ی مسئول حراست خیره شدم , قیافش کم کم داشت شبیه مادرم میشد . یه نیگا به کت و شلوارم کردم  که اونم شبیه یه پتو شده بود . از تو رخت خوابم میتونستم حیاط خونمون رو ببینم . موتور زوار در رفتم داشت بهم چشمک مینداخت . تو بهت و حیرت بودم که یه دفعه مادرم یه داد دیگه سرم کشید . 

بسه دیگه , چقدر میخوابی ؟ لنگ ظهره , پاشو دیگه .  

تازه گرفتم چی شد . آره , همه اون خوشبختی ها تو خواب بوده . دوباره روز از نو روزی از نو , باید پا شم و با موتورم برم سر کار . آخه من همون پیک موتوری بودم که هستم و خواهم بود . 

`پا شدم و دست و صورتم رو شستم به سمت نونوایی حرکت کردم . تو راهه نونوایی همش به خودم و فسنجون فحش میدادم .

اولین کلاهی که سرم رفت . . .

سلام دوستان  

امروز می خوام یه خاطره از دوران طفولیتم براتون بنویسم . الحق که در زندگی هر بچه ای امثال روباه مکار و گربه نره زیادن . عشق من و بیسکوییت مادر به دورانی برمی گرده که شاید سنم از ۴ سال تجاوز نمی کرد . من و اون دو دوست و یار جدا نشدنی بودیم و امکان نداشت یه روز همدیگرو نبینیم . از اونجایی که من از همان عنفوان کودکی روی پای خودم وایستادم , 

معمولا برای خرید قا قا لی لی هام , خودم به مغازه می رفتم . یادمه سر کوچمون یه دکه ی کوچیک بود که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد داشت . لا اقل تمام اجناس مورد علاقه ی اون زمان من اونجا موجود بود . صاحبش یه پیرمرد بود . پیرمردی که به بد اخلاقیه اون هیچ وقت تو زندگیم ندیدم , کلا از روابط عمومی بویی نبرده بود , همیشه ازش می ترسیدم ولی عشق به بیسکوییت مادر باعث می شد تا به ترسم غلبه کنم و پیشش برم .  

یادمه یه روز از مادرم خواستم بهم پول بده تا برم یه بیسکوییت واسه خودم بگیرم , مادر عزیز هم پس از گشتن تو کیفش بهم گفت :پسرم پول خورد ندارم ,‌ این ۵۰ تومن رو بگیر ولی یادت نره بقیشو بیاری . منم خوشحال , پول رو  گرفتم و با نهایت سرعت به سمت دکه دویدم . پول رو دادم , بیسکوییت رو گرفتم و پیرمرد دوتا اسکناس ۲۰ تومنیه کهنه بهم داد و توصیه کرد گمش نکنم . تو راه برگشت , چند قدمی از دکه دور شده بودم که یه پسر بچه که شاید ۱۴ , ۱۵ سال بیشتر نداشت جلومو گرفت . بهم گفت این پولایی که دستته چقدر کهنن ! بده به من برم واست عوض کنم , فقط نیای جلو هاااا ! که اگه تورو ببینه عوض نمی کنه . اصلا تو برو تو کوچه , عوض کردم میام پیشت . بنده هم از دنیا بی خبر قبول کردم . 

داخل کوچه رفتم و به انتظار پولهایی که هیچ وقت نمی بینمشون نشستم . بعد از چند دقیقه که دیدم خبری نشد به سمت دکه رفتم , ولی دیدم جا تره و بچه نیست . بله این اولین کلاهی بود که از سر بنده برداشته شد . ناچار به سمت خونه برگشتم , مادر عزیز هم که کلی توصیه ی اکید فرموده بودند , از اینکه بنده خنگ بازی در آورده بودم , کلی شاکی شدن و اینجانب را دعوا فرمودن . 

اندر احوالات محله های پایین شهر

یادش بخیر , چند سال پیش بود , شاید ده , دوازده سال . غروب که از مدرسه برمی گشتم خونه , باید کلی کوچه و پس کوچه رو رد میکردم تا برسم سر کوچمون . کوچه های باریکی که به صمیمیت آغشته بود . از جلوی هر خونه ای که رد میشدم , بوی یه غذا به مشامم می خورد و گرسنه تر از قبلم میکرد . از یه خونه بوی قورمه سبزی می اومد , از داخلش مادر خونه صدا زد که رضا , پسرم بپر برو یه ماست واسه شام بگیر . از خونه ی بعدی بوی فسنجون همه جارو عطر آگین کرده بود , از سر و صداهای زیادی که به گوش می رسید , می شد حدس زد که اون خونه امشب پذیرای کلی مهمونه . چند تا خونه جلوتر سه چهار تا خانم جلوی یه در ایستادن و گرم صحبتن . می تونم صداشونو بشنوم . یکیشون میگه : ای وای شوهرم اومد ,‌ خداحافظی می کنه و به استقبال شوهرش میره . بعد از رد کردن چند تا کوچه , به یه خیابون می رسم , نسیمی که طنین اذان مغرب رو به همراه داره به صورتم می خوره . چند قدم جلوتر یه مسجده , کوچیک و بزرگ میرن داخلش . یه سریم میرن وضو خونه ای که کنار مسجده . واسه رفع تشنگی میرم داخل مسجد تا یکم آب بخورم . چند تا پیرمرد می بینم که با هم صحبت می کنن و بلند بلند میخندن . 

از مسجد بیرون میام و به سمت خونه حرکت میکنم . نونوایی شلوغ تر از همیشه , دست کم بیست نفر تو صفن . بعد از رد کردن خیابون دوباره کوچه ها جلوم سبز میشن . همش به این فکرم که امشب واسه شام چی داریم , خدا کنه غذا چیزی که من دوست دارم باشه . تو این فکرا هستم که می رسم سر کوچمون , یه کوچه باریک و بلند که انتهاشو به سختی میشه دید . بقال محل سر کوچه بیرون مغازه است , بهش سلام می کنم و وارد کوچمون میشم . از داخل هر  

خونه ای یه بو و یه صدایی میاد . صدای داد و بیداد شهناز خانم سر نادر رو می شنوم . خدا  

می دونه که چیکار کرده که الان داره جواب پس میده .منو احساس خوبی که جای نادر نیستم همراه میشیم . چند قدم جلوتر آقا نعمت رو می بینم که مشغول بیرون آوردن موتورش از تو حیاط خونشونه . سلام می کنم , جواب میده و حال و احوالمو می پرسه (به به ممد آقا , ممد آقا چه خبر از درس و مدرسه) , هییییییییی , انگار همین دیروز بود , همه اونو تو محل به خوبی و سالمی میشناختن , خدا رحمتش کنه .  

بعد از حال و احوال با آقا نعمت ,‌ سرعتمو بیشتر می کنم , آخه گشنگی بهم امون نمیده . نزدیک در که میشم , دماغمو تیز تر میکنم تا ببینم غذا چیه . رایحه ی غذا خبرای خوبی واسم داره , چهره ی مادرم میاد جلو چشام , چقدر دوست دارم مامان . کلید می اندازم و در رو باز می کنم , مادرم صدای در رو میشنوه ,‌ سریع میاد تو حیاط و ازم میخواد تا کفشامو در نیاوردم برم واسش خرید کنم . یکم غرغر بعدش دوباره کوچه , دویدن تا بقالی محل و برگشتن خونه . در رو که باز میکنم , صدای مادرم رو میشنوم که میگه اول پاهاتو بشور ,‌بعد بیا تو .  

 

 

 

 

 

 

اینم یه عکس از یکی از کوچه پس کوچه های محل که خودم انداختم :