میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

اولین کلاهی که سرم رفت . . .

سلام دوستان  

امروز می خوام یه خاطره از دوران طفولیتم براتون بنویسم . الحق که در زندگی هر بچه ای امثال روباه مکار و گربه نره زیادن . عشق من و بیسکوییت مادر به دورانی برمی گرده که شاید سنم از ۴ سال تجاوز نمی کرد . من و اون دو دوست و یار جدا نشدنی بودیم و امکان نداشت یه روز همدیگرو نبینیم . از اونجایی که من از همان عنفوان کودکی روی پای خودم وایستادم , 

معمولا برای خرید قا قا لی لی هام , خودم به مغازه می رفتم . یادمه سر کوچمون یه دکه ی کوچیک بود که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد داشت . لا اقل تمام اجناس مورد علاقه ی اون زمان من اونجا موجود بود . صاحبش یه پیرمرد بود . پیرمردی که به بد اخلاقیه اون هیچ وقت تو زندگیم ندیدم , کلا از روابط عمومی بویی نبرده بود , همیشه ازش می ترسیدم ولی عشق به بیسکوییت مادر باعث می شد تا به ترسم غلبه کنم و پیشش برم .  

یادمه یه روز از مادرم خواستم بهم پول بده تا برم یه بیسکوییت واسه خودم بگیرم , مادر عزیز هم پس از گشتن تو کیفش بهم گفت :پسرم پول خورد ندارم ,‌ این ۵۰ تومن رو بگیر ولی یادت نره بقیشو بیاری . منم خوشحال , پول رو  گرفتم و با نهایت سرعت به سمت دکه دویدم . پول رو دادم , بیسکوییت رو گرفتم و پیرمرد دوتا اسکناس ۲۰ تومنیه کهنه بهم داد و توصیه کرد گمش نکنم . تو راه برگشت , چند قدمی از دکه دور شده بودم که یه پسر بچه که شاید ۱۴ , ۱۵ سال بیشتر نداشت جلومو گرفت . بهم گفت این پولایی که دستته چقدر کهنن ! بده به من برم واست عوض کنم , فقط نیای جلو هاااا ! که اگه تورو ببینه عوض نمی کنه . اصلا تو برو تو کوچه , عوض کردم میام پیشت . بنده هم از دنیا بی خبر قبول کردم . 

داخل کوچه رفتم و به انتظار پولهایی که هیچ وقت نمی بینمشون نشستم . بعد از چند دقیقه که دیدم خبری نشد به سمت دکه رفتم , ولی دیدم جا تره و بچه نیست . بله این اولین کلاهی بود که از سر بنده برداشته شد . ناچار به سمت خونه برگشتم , مادر عزیز هم که کلی توصیه ی اکید فرموده بودند , از اینکه بنده خنگ بازی در آورده بودم , کلی شاکی شدن و اینجانب را دعوا فرمودن . 

نظرات 12 + ارسال نظر
حمید احمدی دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:50 http://dr_ahmadi.mihanblog.com/

خیلی با حال بود

سارا دوشنبه 5 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:36

قربونت بشم.........................

ابوالفضل سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 http://mosed.blogsky.com/

داش محمد اشکال نداره ما اینقدر از کلاها سرمون رفته
تا حالا شدیم گرگ بارون دیده

دیگه این اوجش بود . قیافه طرف عین روز جلو چشامه . بگیرمش خدا داند چیکارش کنم .

عسل سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 19:18 http://silence-love.blogsky.com/

عجب !!!!
جای مامانت بودم میزدمت محمد

مرسی . احتمالا مادر مهربونی نمیشی
من فقط ۴ سالم بود ولی قبول دارم خنگ بازی در حد لالیگا بود .

امین سه‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:21 http://otaghak.blogsky.com

سلام.ممنون که به وبلاگم اومدی
ولی دیر جنبیدی واسه معما..!! خوب به مطالب وبلاگ دقت نکردی. من جواب ها رو گذاشتم، نمی دونم چه طور ندیدی
به هر حال خوشحالم کردی، اگه مایلی تبادل لینک کنیم منو با عنوان زیر لینک کن بعد خبر بده منم لینکت کنم:

.•:*`¨*:•. اتاقک .•:*¨`*:•.


آره بعدش فهمیدم . حالا ۳ شو در نیار .

امین چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 http://otaghak.blogsky.com

ممنون منم لینکت کردم

بمب هیدروژنی چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:44

عزیزم چه ماه بودی!! (نه اینکه نیستیها!)
ما دانشگاه زده شده ایم
هفته ی اول است حسابی مشغولیم!!!!
موفق باشی

samira یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:29

آقا محمد ببخشیدا ولی مامانت راست گفته خنگ بازی در اوردی

پریا چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:17

فدات بشم من خوشمزه
تو الانشم مهربون ساده ی منی

خجالت زدم نکنید لطفا

نیلوفر پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:37 http://taraneyerahaee.blogfa.com

الهی! چه با نمک... منم بچه بودم خیلی در حقم ظلم میشد!
هنوزم میشه
اعتراف میکنم واقعا بی زبون و به ظالم رو بده هستم... دلم واسه خودم میسوزه!! نوشته هات باحاله!
فقط هنوز نفهمیدم مینویسی تا چشم کی در بیاد؟

واقعا یه کمیته باید برای گرفتن حق کودکان مظلوم ایجاد بشه .
مرسی لطف داری بهم .
در مورد اسم وبلاگم هم اینه که میخواستم چشم یه سری افراد رو دربیارم ولی متاسفانه اونا پیش دستی کردنو جفت چشامو از کاسه در آوردن . دیگه بنده هم بیخیال شدم ولی این اسم رو وبلاگم باقی موند.

مریم پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:46

اشکل نداره باااا
من مامانیتو مقصر میدونم
بچه ۴ ساله چی میفهمه آخه انم ۱۹ -۲۰ سال پیشا

حالا بیسکوبیته مزه دااااااااااد ؟

مامانیم میخواست من از عنفوان کودکی مرد بار بیام . تازه من صف نونوایی هم وایمیسادم
نه بابا استثنائا اونروز کوفتم شد

مریم پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 16:55

وااااااااااه
جناب عالی نمیرفتی صف نونوایی په من میرفتم؟ !

من بیسکوییت خوام

خداوکیلی کدوم بچه ۴ یا ۵ ساله , اصلا تو بگیر ۹ساله هست که بره صف نونوایی
بیسکوییت ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد