میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

نمونه ای از اعتراض یک دانشجو به نمره و پاسخ استاد

اعتراض دانشجو : 

با عرض سلام و خسته نباشید و همچنین تشکر از زحمات فراوان و دلسوزی های پدرانه جنابعالی . استاد عزیز متاسفانه بنده به دلیل مشکلات فراوان خانوادگی و مالی نتوانستم آنطور که باید و شاید در دروس خود موفق باشم و در آستانه ی مشروط شدن قرار گرفتم . استاد عزیز با مشروطی در این ترم , سومین ترم متوالی است که مشروط می شوم و در این صورت بنده از دانشگاه اخراج میشوم . استاد عزیز میدانم که نمره ی واقعی من بسیار پایینتر است ولی عاجزانه تمنا دارم با پدری در حق اینجانب لطفی بزرگ نمایید و بنده را یک عمر دعاگوی خود و خانواده ی محترمتان قرار دهید . 

جواب استاد : 

نمره ی میان ترم : 0.25

نمره ی پایان ترم : 1.25

نمره ی پروژه : 0.5 

 نمره ی کارنامه با ارفاق : 9

حداکثر ارفاق انجام شده است و جای هیچ ارفاقی باقی نیست .

نقش موبایل در زندگانی من

سلام دوستان 

امروز که داشتم با مهدی صحبت می کردم به نتایج جالبی در مورد نقش موبایل تو زندگی رسیدم . وسیله ای که تا چند سال پیش هیچ نقشی تو زندگی من نداشت , الان بالاترین جایگاه رو تو روزمرگی من داره . جایگاهی بس رفیع که باور نمیکنم یه روزی من موبایل نداشتم .  

خب شاید اگه شما هم جای من بودید , با من هم نظر میشدید . مثلا چند نمونه از حضور پر رنگ جناب آقای/خانم موبایل در طول روزم مینویسم تا بیشتر متوجه بشید . 

1-هر روز با صدای آلارم موبایلم از خوابم پا میشم .  

2-بعد باهاش یه آهنگ مطابق با حال و احوالم میزارم . (هر آهنگی میتونه باشه , میتونه  

لورنا مک کنتی یا بوچلی یا کرنبریز باشه , در عین حالم میتونه ولی ذکایی یا اشکین 0098 باشه) 

3-بعد از مراسم صبحگاه عازم دانشگاه میشم , تو اتوبوس دانشگاه در حالی که بیکار نشستم و دارم خیابونا رو میشمرم نوبت به هنر نمایی اپرا مینی میرسه . دوباره دست به گوشی میشم و باهاش مشول گشتن تو وبلاگ ها و سایت های مختلف میشم . لازم به ذکر که در عین وب گردی مشغول آهنگ گوش کردن هم میشم . 

4-به دانشگاه که میرسم , یه صحنه ی جالب میبینم . خوراک عکس گرفتن و گذاشتن تو فیس بوکه . 

دوباره گوشی در دست و گرفتن عکس یا فیلم . 

5-سر کلاس نشستم , استاد گاهی اوقات از الفاظ انگلیسی استفاده میکنه , خب منم یه سریشو متوجه نمیشم . دوباره گوشی . اینبار استفاده از برنامه ی دیکشنری . فارسی به انگلیسی یا بالعکس . 

6-بعد از اتمام کلاس بیکار تو محوطه ی دانشگاه نشستم تا کلاس بعدیم شروع شه , با گوشیم زنگ زدم تا دوستام بیان . برای رفع سر رفتن حوصله باز هم دست به گوشی میشم . یه بازیه با عشق جدید نصب کردم . 

7-یه دفعه یادم میاد که قبض هارو پرداخت نکردم , زیر یه دقیقه قبض ها توسط برنامه ملی بانک پرداخت میشه . اگر گوشیم نبود باید دو ساعت تو صف می ایستادم و کلی وقت هدر می رفت . 

8-بعد از تموم شدن کلاس ها با بچه ها به سمت اتوبوس های دانشگاه حرکت میکنیم تا برگردیم خونه , تو اتوبوس نوبت به هنر نمایی بلوتوث میرسه , یه تبادل اطلاعات حسابی با بچه ها . 

به همین ترتیب میرسیم خونه . 

9-بعد از خوردن ناهار , میریم که یه یکی دو ساعتی بخوابیم . قبل از خواب دوباره گوشی به دست میگیرم و میل هامو چک میکنم . شایدم با برنامه e-buddy یکم چتیدیم . 

10-بعد از بلند شدن از خواب , سراغ pdf هایی میرم که امروز از دوستم گرفتم . یه سری مطالب جالب که ذهن آدمو جلا میده . (این pdf ها میتونه داستان باشه یا میتونه یه مقاله ی علمی باشه و یا میتونه هر چیز دیگه ای باشه ) 

11-بعد از خوندن درس و دروس روز مربوطه برای استراحت دوباره دست به دامن موبایل میشم و با یه آهنگ از خودم پذیرایی میکنم . 

این چرخه معمولا هر روز تکرار میشه , علاوه بر مسائل بالا در خیلی اوقات دیگه برنامه های کاربردی موبایل , در خیلی جاها کمک حالمون میشه و مشکلمون رو حل میکنه یا دست کم اونو آسونتر میکنه . برنامه هایی مثل : دارو شناسی , نقشه های شهر ها , ضبط صدا , تقویم ,  

برنامه ی یاد آورنده , کنترل تلویزیون , گرفتن فال , برنامه ی پلاک ماشینها , فلش پلیر و خیلی چیز های دیگه .  

از صمیم قلب آرزو دارم تا علم روز به روز پیشرفت کنه تا ما امکانات دیگه ای مثل : ماساژور , بخاری , کولر , اتومبیل و . . . رو تو گوشی هامون داشته باشیم .

جواب زیبای فروغ فرخزاد به شعر سیب حمید مصدق

من به تو خندیدم

چونکه می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدی!

پدرم از پی تو تند دوید.

و نمی دانستی که

باغبان باغچه همسایه

     پدر پیر من است!!

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک،

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک!

دل من گفت برو.

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را...

و من رفتم و هنوز

سالها هست که در ذهن من آرام ،

آرام...

حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان

می دهد آزارم

  و من اندیشه کنان غرق این پندارم  

که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت . . .

 

 

اگر شعر سیب حمید مصدق رو نخوندید , می تونید تو چند پست قبل تر پیداش کنید و بخونید . پیشنهاد میکنم حتما این کار رو بکنید

سه فیلم مورد علاقه ی من از کارگردان مورد علاقم

 برگرفته از  firooze.ir
 
الخاندرو گونزالز ایناریتو، این نام خوش‌آهنگ و خوش‌ترکیب از آنِ فیلم‌سازی است که در چهار - پنج سال گذشته، بر سر زبان‌ها افتاده و در محافل و نشریات سینمایی، از او بسیار یاد می‌شود. او از دیار آمریکای لاتین برآمده است و به همراه گیلرمو دل تورو و آلفونسو کوآرون به سینمای مکزیک اعتباری جهانی بخشیده است. این سه کارگردان و نیز فیلم‌نامه‌نویس موفق،‌ گیلرمو آریاگا اکنون به هالیوود رفته‌اند و توفیقات آن‌ها جهانی شده است.
     ایناریتو تا کنون، سه فیلم بیشتر نساخته؛ اما همین سه فیلم آن‏قدر خوب بوده‌اند که او را به این درجه از شهرت و اعتبار جهانی رسانده‌اند.
      فیلم نخست او، عشق سگی (آمورس پروس) در سال 2000 در مکزیک تولید شده است. این فیلم شامل سه اپیزود است که هر اپیزود دارای شخصیت‌های متفاوت است. این شخصیت‌ها در صحنه سانحه‌ای رانندگی، به هم می‌رسند؛ اوکتاویو (گائل گارسیا برنال) که قصد دارد با پول شرط‌بندی روی جنگ سگ‌ها، با همسر برادرش بگریزد، با مدلی به نام والریا (گویا تولدو) تصادف می‌کند. والریا در اثر تصادف، سخت معلول می‌شود و زندگی نوپای او با دانیل (آلوارو گوئرو) که خانواده‌اش را به عشق والریا رها کرده دچار بحران می‌گردد. شخصیت دیگر ول‌گردی خیابانی و سگ‌باز به نام ال چیوو (امیلیو اچه‌وریا) است که اتفاقاً هنگام تصادف آن‏جاست و سگ زخمی اوکتاویو را با خود می‌برد. او با درگیری در ماجرای کلاهبرداری دو دوست نسبت به همدیگر، پولی به جیب می‌زند تا آن را به دخترش بدهد.
     این فیلم نخستین بار، در دوره سال 2000 جشنواره کن به نمایش درآمد و مورد استقبال قرار گرفت و توانست جایزه بهترین فیلم بخش «هفته منتقدان» را به دست آورد. نمایش این فیلم در دیگر جشنواره‌های معتبر جهان نیز بسیار موفق بود و جوایزی از قبیل: بهترین فیلم و بهترین بازیگر مرد (امیلیو اچه‌وریا و گائل گارسا برنال) در جشنواره شیکاگو؛ بهترین فیلم و بهترین کارگردان جشنواره توکیو را از آن خود کرد. همچنین در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان اسکار نیز نامزد شده است.
     فیلم دوم ایناریتو، 21 گرم محصول سال 2003 آمریکاست. خلاصه داستان فیلم، با حذف شاخ و برگ‌ها، بدین قرار است: جک جردن (بنیسیو دل‌تورو) در سانحه رانندگی، موجب مرگ دو دختر و مرگ مغزی پدر آن‏ها، مایکل (دنی هیوستن) می‌شود و می‌گریزد. قلب او در سینه پل ریورز (شان پن) جای می‌گیرد که با همسرش، مری (شارلوت گینزبورگ) دچار اختلاف شده است. جک دچار عذاب وجدان می‌شود و خود را لو می‌دهد. او زندانی و سپس آزاد می‌شود. پل، کریستینا را می‌یابد و به او دل می‌بازد. مری از پل جدا می‌شود. پل به قصد گرفتن انتقام کریستینا از جک، با او درگیر می‌شود؛ اما خودش گلوله می‌خورد و در نهایت می‌میرد. جک برای رهایی از احساس گناه، خود را قاتل معرفی می‌کند؛ ولی شواهد کافی نیست و او آزاد می‌شود.
     جوایز: بهترین بازیگر مرد (شان پن) جشنواره ونیز و نامزد بهترین فیلم همین جشنواره؛ نامزد اسکار بهترین بازیگر زن اصلی (نیامی واتس) و مرد مکمل (دل تورو)؛ نامزد گلدن گلاب بهترین فیلم‏نامه اورژینال، تدوین و بازیگر (پن، دل تورو و واتس) و ... .
     فیلم سوم او، بابل محصول 2006 آمریکا، مکزیک و ژاپن است. این فیلم نیز از ساختاری اپیزودیک برخوردار است و چهار داستان مجزا از چهار گوشه جهان را روایت می‌کند.
     داستان نخست در مراکش می‏گذرد؛ دو پسر چوپان هنگام آزمایش برد تفنگ‏شان، به اتوبوس گردشگری نیز شلیک می‏کنند. گلوله به سوزان(کیت بلانشت) اصابت می‏کند. او به همراه همسرش، ریچارد (براد پیت) برای دیدن صحرا آمده است. ریچارد اتوبوس را به روستا می‏برد تا سوزان را از مرگ نجات دهد.
     محل وقوع داستان دوم آمریکاست؛ آملیا (آدریانا بارازا) زنی مکزیکی است که مراقبت از دو فرزند ریچارد و سوزان را به عهده دارد. او چشم به راه بازگشت آن دو است تا به جشن عروسی پسرش برسد؛ اما آن‏ها به موقع نمی‏آیند و او با بچه‏های آن دو به مکزیک می‏رود.
     داستان سوم در ژاپن روی می‏دهد؛ دختری کر و لال به نام چیکو (رینکو کیکوچی) که در بحران‏های بلوغ دست و پا می‏زند، می‏کوشد با برقراری رابطه با دوستان، نیازهای عاطفی‌اش را برآورد؛ اما موفق نمی‏شود. کارآگاهی نزد او می‏آید و سراغ پدر بازرگانش را می‏گیرد. او گمان می‏کند علت تحقیق پلیس، خودکشی مادر اوست و به کارآگاه می‌گوید به خانه برود. کارآگاه از پدرش درباره تفنگی که داشته می‌پرسد. او می‌گوید تفنگ را به یک راهنمای مراکشی هدیه داده است.
     داستان چهارم در مکزیک می‌گذرد؛ آملیا پس از عروسی، با برادرزاده‌اش سانتیاگو (گائل گارسیا برنال) و دو فرزند ریچارد عازم آمریکاست. در ایست بازرسی، پس از بازجویی پلیس، پا به فرار می‌گذارند. راننده، آن‌ها را در بیابان رها می‏کند و می‏رود. پلیس نیز آنان را می‏یابد و آملیا را از آمریکا بیرون می‏کند.
     به مراکش برمی‏گردیم؛ با مراقبت‏های اولیه، سوزان زنده مانده است. با هلیکوپتر، او را به بیمارستان می‏رسانند. تیراندازی به اتوبوس گردشگران در جهان به خبری تروریستی بدل شده است. پلیس سرانجام فروشنده تفنگ و دو پسر چوپان را می‏یابد و با آن‏ها درگیر می‏شود. یکی از پسرها کشته می‏شود و دیگری پس از شکستن تفنگ تسلیم می‏شود. 
     نخستین نمایش این فیلم در جشنواره کن سال 2006 بوده است که در نتیجه، برنده جایزه بهترین کارگردانی، بهترین تدوین و نامزد دریافت نخل طلا شده است. در مراسم اسکار نیز برنده جایزه بهترین موسیقی گردیده و نامزد بهترین فیلم، کارگردانی، فیلم‏نامه اورژینال، تدوین، دو بازیگر زن (آدریانا بارازا و رینکو کیکوچی)؛ همچنین نامزد سزار (اسکار اروپایی) بهترین فیلم خارجی؛ برنده جایزه گلدن گلاب بهترین فیلم درام و نامزد بهترین فیلم‏نامه، موسیقی، بازیگر (براد پیت و آدریانا بارازا) و ... .

رفتی و از رفتن تو . . .

رفتی و از رفتن تو 

قلب آیینه شکسته 

کوچه ها در خلوت شب 

پنجره ها همه بسته 

آسمان خاکستری رنگ 

بغض باران در نگاهش 

خنجری در سینه دارد 

توده ی ابر سیاهش 

بی تو من از نسل بارانم  

چون ابر بهارانم 

گریانم 

بی تو من با چشم گریان 

سیل غم برد آشیانم 

خواب سرخ بوسه هایت می نشیند بر لبانم 

جسیکا آلبا ساقدوش عروس در مراسم ازدواج یک ایرانی

جسیکا آلبا در مراسم ازدواج یکی از دوستان خود با یک ایرانی به نام امیرخسرو , به همراه شوهرش به عنوان ساقدوش عروس حاضر شد .   

 

 

ادامه مطلب ...

خاطری از خاطرات من

سلام دوستان 

جاتون خالی دیشب مادرم یه فسنجونی گذاشته بود مرگ . از بیرون که رسیدم خونه , چشام جز سفره ی غذا و اون رنگ و لعابه رو سفره چیزی رو نمی دید . گرسنگی شدید و خوشمزگی غذا باعث شد تا من یه دو سه بشقابی غذا بخورم . از اونجایی که غذا روغنی بود و منم زیاد خورده بودم سریع خوابم برد . 

صبح با صدای خانومم از خواب بلند شدم . اومد بالای سرم و با نوازش من رو واسه صبحونه از جام بلند کرد . بعد از شستن دست و صورتم , یه سفره ی عالی جلو روم دیدم . عسل و مربا و خامه و پنیر و بربری و سنگک داغ و خلاصه یه عالمه چیزای خوب خوب . 

حسابی خوردم جاتون خالی . کت و شلواره یکدست مشکیم رو که تازه خریده بودم رو تنم کردم , همینطور کفشهای واکس زده ی براقم رو پام کردم . به سمت حیاط حرکت کردم تا سوار ماشینم بشم و به سمت کارخونه ای که توش سهم بزرگی دارم , برم . اما به خشکی شانس , ماشینم بنزین نداشت . مجبور شدم با ماشین خانومم برم . خیلی واسم سخت بود , آخه اصلا عادت ندارم با ماشین های شاسی کوتاه رانندگی کنم . 

تقریبا ساعت ۸ بود , پشت چراغ قرمز , هوا آفتابی و گرم . شیشه رو دادم بالا تا کولر رو روشن کنم . آروم با انگشتام روی فرمون می کوبیدم که چراغ سبز شد .  

کارخونه عین هر روزه , کارگر ها و مهندس ها واسه شروع کارشون آماده میشن . پس از اینکه وارد حیاط کارخونه شدم , از ماشین پیاده شدم و به سمت دفترم که تو ساختمون قسمت شمالی کارخونه بود حرکت کردم . ماشینم رو هم یکی از عوامل حراست برد واسه پارک کردن تو پارکینگ کارخونه . مشغول بالا رفتن از پله ها بودم که مدیر امور مالی که آقای پوررضایی رو دیدم . پس از سلام و صبح بخیر و حال و احوال , همراهم به دفتر اومد تا یه سری گزارشات مالی ماه قبل رو بهم بده . واقعا از کارش خوشم میاد , آدم خیلی دقیقیه . 

مشغول بررسی گزارشات بودم که آبدارچیه شرکت که یه پیرمرد خیلی باحال و با عشقه , با یه چاییه داغ به سراغم اومد . از اون همه حساب کتابی که با آقای پوررضایی کرده بودم خیلی خسته شده بودم , چایی واقعا به جا بود . 

واقعا از زندگیم لذت می برم . همه چیز به جا و به موقع . زندگیه خوبی که همه چیش تو رواله . 

زن و زندگی و کار و خونه و مقام و شخصیت و مسافرت و ...  

یادش بخیر ,‌ یه زمانی چقدر حرص این چیزارو میخوردم و نگرانش بودم . همش تو این فکرا بودم که یعنی یه روزم میشه که منم یه خونه زندگی داشته باشم ؟!
تو این حال و احوالات بودم که صدای تلفن اتاقم در اومد . یکی از مدیران و سهامدارای اصلی کارخونه بود . ازم خواست تا یه جلسه ی دونفره تو همون روز داشته باشیم . قبول کردم و واسه جلسه خدمت ایشون رسیدم . بحث , یه سفر کاری به آلمان بود . ازم خواست تا من این کار رو انجام بدم و واسه بستن قرارداد با یه شرکت معتبر آلمانی به دوسلدورف برم .   

پس از قبول کردن این قضیه به خونه برگشتم تا بحث سفر رو با خانومم در میون بزارم تا ایشون هم برای سفر آماده شن . پروازمون هفته ی دیگه بود و ما باید ۱۰ روزی رو تو دوسلدورف 

می موندیم .این سومین سفر کاریه منه . اولی به ژاپن , دومی به فرانسه و سومیش هم آلمان . 

امروز پرواز داریم ,‌ منو خانومم تو سالن انتظار نشستیم ,‌منتظریم تا به وقتش سوار هواپیما بشیم . من تو این فکرم که زندگیه خوب تو روالی دارم , چه زن خوب و تحصیل کرده ای دارم , واقعا همه چی آرومه , غصه ها خوابیدن و از این جور چیزا . خلاصه تو این احوالات بودم که یه دفعه یکی از مسئولین حراست فرودگاه بالای سرم حاضر شد . بلند سرم داد زد که دیگه بسه , بلند شو . 

از صدای بلند خیلی ترسیدم , قلبم تند تند میزد , خانومم رو کنارم ندیدم دیگه , نفهمیدم کی جیم شد . به چهره ی مسئول حراست خیره شدم , قیافش کم کم داشت شبیه مادرم میشد . یه نیگا به کت و شلوارم کردم  که اونم شبیه یه پتو شده بود . از تو رخت خوابم میتونستم حیاط خونمون رو ببینم . موتور زوار در رفتم داشت بهم چشمک مینداخت . تو بهت و حیرت بودم که یه دفعه مادرم یه داد دیگه سرم کشید . 

بسه دیگه , چقدر میخوابی ؟ لنگ ظهره , پاشو دیگه .  

تازه گرفتم چی شد . آره , همه اون خوشبختی ها تو خواب بوده . دوباره روز از نو روزی از نو , باید پا شم و با موتورم برم سر کار . آخه من همون پیک موتوری بودم که هستم و خواهم بود . 

`پا شدم و دست و صورتم رو شستم به سمت نونوایی حرکت کردم . تو راهه نونوایی همش به خودم و فسنجون فحش میدادم .