میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

خاطری از خاطرات من

سلام دوستان 

جاتون خالی دیشب مادرم یه فسنجونی گذاشته بود مرگ . از بیرون که رسیدم خونه , چشام جز سفره ی غذا و اون رنگ و لعابه رو سفره چیزی رو نمی دید . گرسنگی شدید و خوشمزگی غذا باعث شد تا من یه دو سه بشقابی غذا بخورم . از اونجایی که غذا روغنی بود و منم زیاد خورده بودم سریع خوابم برد . 

صبح با صدای خانومم از خواب بلند شدم . اومد بالای سرم و با نوازش من رو واسه صبحونه از جام بلند کرد . بعد از شستن دست و صورتم , یه سفره ی عالی جلو روم دیدم . عسل و مربا و خامه و پنیر و بربری و سنگک داغ و خلاصه یه عالمه چیزای خوب خوب . 

حسابی خوردم جاتون خالی . کت و شلواره یکدست مشکیم رو که تازه خریده بودم رو تنم کردم , همینطور کفشهای واکس زده ی براقم رو پام کردم . به سمت حیاط حرکت کردم تا سوار ماشینم بشم و به سمت کارخونه ای که توش سهم بزرگی دارم , برم . اما به خشکی شانس , ماشینم بنزین نداشت . مجبور شدم با ماشین خانومم برم . خیلی واسم سخت بود , آخه اصلا عادت ندارم با ماشین های شاسی کوتاه رانندگی کنم . 

تقریبا ساعت ۸ بود , پشت چراغ قرمز , هوا آفتابی و گرم . شیشه رو دادم بالا تا کولر رو روشن کنم . آروم با انگشتام روی فرمون می کوبیدم که چراغ سبز شد .  

کارخونه عین هر روزه , کارگر ها و مهندس ها واسه شروع کارشون آماده میشن . پس از اینکه وارد حیاط کارخونه شدم , از ماشین پیاده شدم و به سمت دفترم که تو ساختمون قسمت شمالی کارخونه بود حرکت کردم . ماشینم رو هم یکی از عوامل حراست برد واسه پارک کردن تو پارکینگ کارخونه . مشغول بالا رفتن از پله ها بودم که مدیر امور مالی که آقای پوررضایی رو دیدم . پس از سلام و صبح بخیر و حال و احوال , همراهم به دفتر اومد تا یه سری گزارشات مالی ماه قبل رو بهم بده . واقعا از کارش خوشم میاد , آدم خیلی دقیقیه . 

مشغول بررسی گزارشات بودم که آبدارچیه شرکت که یه پیرمرد خیلی باحال و با عشقه , با یه چاییه داغ به سراغم اومد . از اون همه حساب کتابی که با آقای پوررضایی کرده بودم خیلی خسته شده بودم , چایی واقعا به جا بود . 

واقعا از زندگیم لذت می برم . همه چیز به جا و به موقع . زندگیه خوبی که همه چیش تو رواله . 

زن و زندگی و کار و خونه و مقام و شخصیت و مسافرت و ...  

یادش بخیر ,‌ یه زمانی چقدر حرص این چیزارو میخوردم و نگرانش بودم . همش تو این فکرا بودم که یعنی یه روزم میشه که منم یه خونه زندگی داشته باشم ؟!
تو این حال و احوالات بودم که صدای تلفن اتاقم در اومد . یکی از مدیران و سهامدارای اصلی کارخونه بود . ازم خواست تا یه جلسه ی دونفره تو همون روز داشته باشیم . قبول کردم و واسه جلسه خدمت ایشون رسیدم . بحث , یه سفر کاری به آلمان بود . ازم خواست تا من این کار رو انجام بدم و واسه بستن قرارداد با یه شرکت معتبر آلمانی به دوسلدورف برم .   

پس از قبول کردن این قضیه به خونه برگشتم تا بحث سفر رو با خانومم در میون بزارم تا ایشون هم برای سفر آماده شن . پروازمون هفته ی دیگه بود و ما باید ۱۰ روزی رو تو دوسلدورف 

می موندیم .این سومین سفر کاریه منه . اولی به ژاپن , دومی به فرانسه و سومیش هم آلمان . 

امروز پرواز داریم ,‌ منو خانومم تو سالن انتظار نشستیم ,‌منتظریم تا به وقتش سوار هواپیما بشیم . من تو این فکرم که زندگیه خوب تو روالی دارم , چه زن خوب و تحصیل کرده ای دارم , واقعا همه چی آرومه , غصه ها خوابیدن و از این جور چیزا . خلاصه تو این احوالات بودم که یه دفعه یکی از مسئولین حراست فرودگاه بالای سرم حاضر شد . بلند سرم داد زد که دیگه بسه , بلند شو . 

از صدای بلند خیلی ترسیدم , قلبم تند تند میزد , خانومم رو کنارم ندیدم دیگه , نفهمیدم کی جیم شد . به چهره ی مسئول حراست خیره شدم , قیافش کم کم داشت شبیه مادرم میشد . یه نیگا به کت و شلوارم کردم  که اونم شبیه یه پتو شده بود . از تو رخت خوابم میتونستم حیاط خونمون رو ببینم . موتور زوار در رفتم داشت بهم چشمک مینداخت . تو بهت و حیرت بودم که یه دفعه مادرم یه داد دیگه سرم کشید . 

بسه دیگه , چقدر میخوابی ؟ لنگ ظهره , پاشو دیگه .  

تازه گرفتم چی شد . آره , همه اون خوشبختی ها تو خواب بوده . دوباره روز از نو روزی از نو , باید پا شم و با موتورم برم سر کار . آخه من همون پیک موتوری بودم که هستم و خواهم بود . 

`پا شدم و دست و صورتم رو شستم به سمت نونوایی حرکت کردم . تو راهه نونوایی همش به خودم و فسنجون فحش میدادم .

نظرات 8 + ارسال نظر
حمید احمدی جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:22 http://dr_ahmadi.mihanblog.com/

خیلی باحال بود داشت باورم میشد

ای بابا داش حمید , مگه اینکه تو خواب ببینیم

آمپول جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:15

خیلی جالب بود...

مرسی مرسی مرسی

آمپول جمعه 9 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:44

بیچاره فسنجون...

ابوالفضل شنبه 10 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 http://mosed.blogsky.com/

آقا با گفتن اسم فسنجان آتیش زدین بجانم
فسنجان عشقه

بله این آتیشیم که به جان ما افتاد از همین فسنجان بود

بمب هیدروژنی سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 http://hydrogenbombs.blogsky.com/

تجویز میکنم هر ۶ساعت تکرار کن همه چی آرومه من چه قد...

اصلانم هیچی آروم نیست . همه چیمم داغون شده

عسل پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 16:27

محمد کتک میخوای؟ ۲ساعت منو گذاشتی سر کار
گفتم مگه من چن روزه از این بچه خبر ندارم که زن گرفت و مدیر کار خونه شد و ......
ولی من به تو ایمان دارم زود به خواسته هات میرسی


مرسی مرسی , ایشالله

دردونه شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 http://live-or-dead.blogsky.com

عجب فسنجونی بوده! ایول بابا. تا باشه ار این فسنجونا!

مریم شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 00:17

کوووووووووووفته خوب!!!
تازه داشتم فکر میکردم الان صدا بچه هاتونم در مییاد .


من اگه جات بودم وقتی فسنجونو میدیدم باااااااااز غر میزدم:
مااااااااااااماااااااااااااان آخه این چیه؟
گوجه داریم؟
سیب زمینی چی؟
تخم مرغ؟
چی بخورم حالا!


فسنجون دوست نداری ؟!!!!!!
خیلی بد سلیقه ای پس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد