عید نیمه شعبان و میلاد امام زمان (عج) به همگی مبارک
به نام خداوندی که به تو قدرت داد تا امروز مرا بسازی و لعنت به شیطانی که تو را از رسیدن به کمال باز داشت .
سلام بر محمد ۲۴ ساله ی عزیز
نامه ات بدستم رسید . آهی از حسرت کشیدم آنچنان که قناری کنار دستم از ناراحتی من دق کرد . آه من از نرسیدن به رویاهای تو نیست بلکه قصه چیز دیگری است . خواسته های تو در کنار تواناییهایت , مرغوبترین حسرت دنیا را نثارم کرد .
رویاهایت گرچه زیبا بود ولی کامل نبود . تو امروز مرا , آنچنان که آنروز خود میدیدی ساختی . ولیکن هرگز از بالا و پایین هایی که نوشتی , درکی نبردی . هرگز گذر متغیر ها را ندیدی .
زمان همه چیز , حتی رویاها را با خود می برد و زندگی روزمره ی تو خواسته های جدیدتر و متفاوت تری بر تو عرضه می دارد .
آری پارسال در رستورانی در پاریس هم شام خوردم و هم شرابی چند ساله نوشیدم . اهرام ثلاثه و عظمتش را یکجا با انگشتان چشمانم لمس کردم . دیوار چین نیز زیبا بود ولی . . .
به آرزوهای دیگرت نیز جامه ی عمل پوشاندم . خوب بودم , صادق بودم , با منش بودم , بزرگ و محترم بودم و . . .
اما افسوس که تو صفات انسانی ای را که هر احدی موظف به دارا بودنشان است را رویا و آرزو نامیدی .
در گوشه ای از نامه به این اشاره داشتی که رویاهایت بلند پروازانه است ! ولی اینچنین نبود .
بر خود گریستم که توقعت را این چنین دیدم . همانطور که گفتم زمان تغییر دهنده ی متغیرهاست و من و تو هر دو متغیریم .
زمان تورا , من کرد و مرا او . تفاوت تو با من به مانند تفاوت من و اوست . البته اگر خدا خواهان وجود او باشد . تو آنچنان مصمم به من نامه نوشتی که انگار از وجود من مطلعی و ایمان به هستی من داری .
این اولین خبط تو در راه رسیدن به من است . اینگونه نباش که برای بدی هایت دلیل ها عرض اندام میکنند . احترام , احترام میاورد . حرفت منطقی و درست . ولی نه در برابر هرکس . زیبا بود اینگونه برایم مینوشتی : به خود احترام بگذار تا دیگران نیز تو را محترم بشمارند .
اکنون من نصایحی برای تو دارم .
قبل از هر چیزی گذشت داشته باش . با گذشت به تمام خواسته هایی که از من داشتی میرسی , شاید همان روز . کینه را از خود دور کن , که کینه در ترازو از هر ناآدمی ای ثقیل تر است . حسادت به رقابت می رسد , جنگ به صلح می رسد , شب به صبح می رسد ولی سر انجام کینه تنها و تنها انتقام است .
محمد جوان عزیز , هرگز به خودت دروغ نگو . هرگز خودت را گمراه مکن که با این کار تنها راه روح بلند پروازت را سد می کنی و نیز خودت را محدود به توانایی های دیگران میکنی .
رویاهایت بوی دروغ میداد . به آینده ات بیاندیش , به روزگار من که از توست . آنچه را که دلت میخواهد از دنیا بخواه . آنقدر هم که می گفتند دنیا بد نیست . تنها و تنها حسرت من از این است که چرا تو از دنیا رویای هنگفتی درخواست نکردی .
والسلام
سلام دوستان
امروز قصد دارم نامه ای به آینده ی خودم یعنی ۴۰ سال بعد بنویسم . روزی که من شصت و چهار سال دارم . آمال و آرزوهای هر شخص و رسیدن به اون مهمترین چالش زندگی هرکسی است .
امید رسیدن و بیم نرسیدن , شاید بزرگترین دغدغه ی هر فردی باشه .
من هم به مانند بقیه , آرزوهایی در سر دارم , تعدادی از آنها کوچک و برخی بزرگ .
این مقدمه و همچنین ایده ای که از فیلم "how i met your mother" گرفتم , باعث شد تا من هم به مانند "مارشال" نامه ای به آینده ی خودم بنویسم .
سلام بر محمد شصت و چهار ساله
در ابتدا امیدوارم با خواندن این نامه لبخندی از رضایت به همراه داشته باشی , و نه آهی از حسرت . امروز که من بیست چهار ساله ام دنیایی رویایی را برایت آرزومندم . دنیایی که در آن به تمام خواسته های دیروزت رسیده باشی .
اول از همه بسیار مشتاقم تا بدانم که بالاخره قسمتت برای ازدواج چه کسی شد . زندگی زناشویی بر طبق مراد است یا که خدای ناکرده خیر ؟ فرزندانت از جمعیت نسوان اند یا که از ذکور و یا خدای خواسته از هر دو ؟
از اوضاع مالی چه خبر ؟ در چه خانه ای و در چه شهری و چه محلی سکونت داری ؟
به شغل ایده ال ات رسیدی ؟ از دوستان دیروزت خبر داری یا نه ؟
امروز من یعنی دیروز تو , خواسته ها و آرزوهای کوچک و بزرگی وجود دارند که امید آینده را برای من روشن کرده .
همیشه آرزو داشتی که در اوج صداقت , بزرگی و منش و بخشش را بدست آوری . شخصیتی باشی تا هر کدام از افراد خانواده و یا دوستان تو را به عنوان وزنه ای قابل توجه در هر مسئله ای ببینند .
آیا توانستی گره از مشکلی باز کنی و یا دست پایین تری را بگیری ؟ ویا اینکه اسیر دوران شدی و هر آنچه می بایست میشدی را فراموش کردی ؟
آرزوی همیشگی ات این بود که هرگز کسی را از خود نرنجانی . آیا آن زمان نیز این چنینی ؟
روزگارت به چه منوالی است ؟ از لحاظ مادیات در چه جایگاهی هستی ؟ از مادیات گذشته , آیا توانستی به برخی خواسته هایت برسی ؟
آیا توانستی به مصر بروی و اهرام ثلاثه را از نزدیک لمس کنی ؟ به فرانسه رفتی ؟ روزگار اجازه داد تا در یکی از رستورانهای پاریس , شامی بر بدن بزنی ؟ شراب بیست ساله چطور ؟ آیا طعمش را چشیدی ؟ آیا موج سواری را تجربه کرده ای ؟ چتر بازی را چطور ؟ همواره آرزو داشتی تا یک بار در ورزشگاه استمفوردبریج حاضر شوی و یکی از بازی های چلسی را از نزدیک نظاره کنی . رفتی ؟
به دیوار چین رسیدی ؟ از روی آن عبور کردی ؟ قبول دارم آرزوهای دیروزت شاید مقداری بلند پروازانه باشد , ولی ماهیت آرزو و هدف همین است که مشاهده میکنی .
امروز که بیست و چهار سال داری به نکاتی پی بردی که نوشتنش خالی از لطف نیست .
دنیا , دنیای پستی ها و بلندی ها است . از اینکه روزی در قعر چاهی بودی , هرگز نا امیدی را سر لوحه ی خود نکن . امید به پرواز تو را همیشه مبارز و پویا نگه خواهد داشت .
احترام به هر کوچکتری , احترام بزرگان را در بر دارد . هیچ وقت هیچکس را از خودت پایین تر ندان و هیچ کسی را به دید تحقیر نگاه مکن . اینها جز نشانه ی کوچکی و حقارت نیست .
نسنجیده سخن گفتن , رفتار نسنجیده نیز در پی دارد . سخن را آنچنان که بر کسی ناسزا و افترا و دشنامی روانه نمیشود , بر زبانت جاری ساز . سخنی مگو که در آینده ات دروغ به همراه آورد .
اینها نصیحت نیست , اینان چراغهایی هستند که چهل سال قبل برایت روشن شده . اگر چراغهایت بیشتر شده , بدان در هر صورتی برنده ی دنیا شدی . و در غیر این صورت . . .
همانطور که بالاتر گفتم , امیدوارم با خواندن این نامه لبخندی از رضایت به صورت داشته باشی و نه آهی از حسرت .
سلام دوستان
بالاخره تعطیلات عید تموم شد و دوباره باید به مدارس و دانشگاه هامون برگردیم و خودمون رو برای امتحانات میان ترم آماده کنیم . من هم باید کم کم بار و بندیلمو جمع کنم و نم نم عازم اصفهان شم . راستی ! بالاخره تونستم یه کار واسه خودم پیدا کنم . کاری که مرتبط با رشتمه و میتونه تجارب زیادی واسم به همراه داشته باشه . یه جورایی انگار دیگه کم کم داره فصل جدید زندگیه من شروع میشه .
فصلی که برخی کارها به اتمام میرسه و باب جدیدی از امور برام گشوده میشه . فصلی که شاید بطالت و خوش گذرونی های عادت شده , ترک بشن و اموری آمیخته شده به طعم هدف , از اولویت های من بشن .
شاید یه چند وقتی نتونم به شما دوستان عزیز سر بزنم و یا اینکه مطلب جدیدی بزارم . امیدوارم بنده رو عفو کنید و ایمان به این داشته باشید که به یادتونم .
در آخر به مناسبت سال نو این دعا رو تقدیم به شما دوستان عزیز : عمو فرخ عزیز , عسل عزیز , دکتر حمید عزیز , نگین عزیز , ناهید کوچولوی عزیز , امین خان عزیز , مژگان عزیز , مهدیه ی عزیز , احسان عزیز , ژولیت عزیز , تینای عزیز , پریای عزیز , نیلوفر عزیز , دردونه ی عزیز , نازنین عزیز , بلبل پور عزیز و دوست فراموش نشدنی من یعنی ابوالفضل عزیز و همچنین کلیه ی دوستانی که با نظراتشون باعث پیشرفت من شدن میکنم .
بار الهی
دوستانی دارم که جزء بهترین بندگانت هستند .
به آبروی آنها , آبرویم را افزون بخش و به عزتشان عزتم را .
در میان خلق عزیزترشان گردان و بهترین ها را برایشان مقرر فرما .
سلامتی را بر آنها عنایت فرما و راهشان را , راه حق قرار بده .
آمین
زندگی چیست ؟
زندگی خیره شدن به یه عکس و زار زار گریه کردنه
زندگی چیست ؟
زندگی یه روند زشته که واسه خوش خیال کردن خودمون , اسمشو گذاشتیم قسمت
زندگی چیست ؟
زندگی یه سری خاطره از گذشته و یه سری موهومات از آیندست
زندگی چیست ؟
زندگی دلخوشی به رویایی تحقق ناپذیر است
زندگی چیست ؟
زندگی آدمی زشت است که به زور آرایش قابل تحمل شده
زندگی چیست ؟
زندگی صدای ناب هایده است
زندگی چیست ؟
زندگی روزهایی تکراریست
زندگی چیست ؟
زندگی صبر کردن است , صبر برای هیچ چیز
زندگی چیست ؟
زندگی امید است
زندگی چیست ؟
زندگی فریاد ندانم کاریه آدم و حوا است
زندگی چیست ؟
زندگی حدیث دلی شکسته است
زندگی چیست ؟
زندگی رویای دم صبح است
زندگی چیست ؟
زندگی عقربه ی ثانیه شمار ساعت است
امشب ۲۰ دقیقه منتظر ماشین بودم تا برم ونک . دو تا دختر سانتی مانتال اومدن , ۳۰ ثانیه نشد که ۳ تا ماشین مدل بالا جلوشون زدن کنار .
دخترا یه نگاهی به من کردن و با تبسمی از روی رضایت سوار یکیشون شدن و رفتن .
من موندم و ۲۰ دقیقه ی دیگه ونک ونک گفتن .
اینم از فرهنگ غنی ایرانی !
سلام دوستان
اگه یه روزی دشمن دوران کودکیه خودتون رو ببینید چیکار میکنید ؟
امروز میخوام از رویارویی من و شخصی که قبل از هفت سالگیم , دشمن درجه یک من محسوب میشد , براتون بنویسم . دشمنی که نه از ذهن من و نه مطمئنا از ذهن لاله بیرون نرفته .
چند روز قبل از عید برای عرض ادب , به دست بوسیه پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیز رسیدم . علاوه بر حضرات مذکور , چند نفری هم به عنوان مهمان اونجا حضور داشتن . پس از سلام و احوال پرسی , مادر بزرگ یا همون ننه ی عزیزم , اونارو معرفی کرد .
لاله خانم به همراه پدر و مادرش که همسایه ی قدیمیه خونواده ی ما و همچنین ننه جون بودن , اونجا بودن . اولش نشناختم , ولی با شنیدن اسم لاله , به یاد اون دسته مویی که ایشون از سر بنده کندن , افتادم . همچنین خاطراتی که تماما دعوا و جنگ بود , واسم تداعی شد .
از نگاه شیطنت آمیز لاله , متوجه شدم که ایشونم داره به چیزایی که من فکر میکنم , فکر میکنه . شاید تا قبل از این دیدار , با شنیدن اسم لاله , خاطراتی تلخ از کودکی به ذهنم میومد . خاطراتی که توام با ناراحتی و مقداری کینه ی کودکانه بود . خاطراتی که حاکی از کنده شدن موهام و یا کوبیده شدن شمشیر سنگین پلاستیکی لاله به سرم بود . نام لاله , دختربچه ای بلند قد و با موهای قارچی, همراه با پیراهن و شلوار صورتی رو به یادم می آورد که چشم دیدنشو نداشتم .
ولی پس از اونروز نمیدونم چی شد که اون خاطره های ناراحت کننده به خنده ای برای یادآوری اونها تبدیل شد .
اون شب گذشت و موند خاطراتی ورق خورده از اولین دوران زندگیه اجتماعی من . خاطراتی که با مرورشون گاها خنده و گاها شوق دیدار دوباره ی دوستان اون دوران واسم به ارمغان میاورد .
دوستان دوران خردسالی , از اون دسته دوستانی هستند که هیچ وقت از ذهن من و هیچ کس دیگه بیرون نمیره . من هیچکدوم از اونها رو هرگز ندیدم و یا اگر دیده باشم بدون اینکه همدیگرو بشناسیم از کنار هم رد شدیم . ولی خاطراتی که از اونها دارم شاید از گرانبها ترین دارایی های من باشن .