میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

نصایح یک ماشین دزد

سلام دوستان 

گاهی وقتا آدم از کسایی چیزایی میشنوه که هیچ وقت انتظارشو نمیکشه . 

بعضی آدما که شاید به قول خودشون پاپتی باشن و باز هم به قول خودشون زندگیشون چندرغاز نیرزه . اما گاهی نصایحی به آدم میکنن که شاید کاراییش از هزار تجربه بیشتر باشه . 

آخه باز هم به قول خودشون سرد و بازم سرد چشیده ی روزگارن !

دو روز پیش بالاخره اساتید گرامی رضایت دادن تا من و هم شاگردی های عزیز بتونیم نفسی راحت بکشیم و خودمون رو برای شروع یک سال و یک نوروز دیگه آماده کنیم .  

دیگه وقتش رسیده بود که با بچه ها بیایم تهران و بعد از چند وقتی به دست بوسیه پدر و مادر برسیم .  

ساعت ۱۱ شب اصفهان رو به مقصد شهر همیشه بیدار , تهران عزیز , ترک کردیم . حدودا ساعت ۴ صبح بود که اولین قدمم بعد از چند ماه رو روی تهران گذاشتم . برج آزادی بهم خیره شده بود . در حالی که خواب کل وجودم رو گرفته بود , سنگینی کیف ها و  صدای بلند راننده ها روی اعصابم رژه میرفت . 

تو این گیر و دار , یه پیکان آبی رنگ جلوم ظاهر شد . مردی میانسال , شاید ۵۰ ساله , در حالی که روی صندلی شاگرد خم شده بود بهم اشاره کرد و گفت کجا میری پهلوون . 

مسیر رو گفتم و کیف ها رو صندلی عقب گذاشتم و رفتم جلو تا پیش راننده بشینم . راننده مردی میانسال با بوی وحشتناک سیگار بهمن بود . چهره ی درهم , نوع لباس , بوی سیگار و مسافرکشی تو اون وقت نا مناسب , حکایت از زندگیه سخت و دشوار ایشون داشت . 

از مسائلی که تو دوران جوونیاش داشته و سفر های بدون ویزا و پاسپورتش به ترکیه و پاکستان گفت . طرز بیان و اصطلاحاتی که به کار میبرد واقعا برام جالب بود . یه جورایی انگار خود بهروز وثوق بود که داره رانندگی میکنه . 

از خاطراتش گفت که جوونیا با رفقا واسه سرگرمی ماشین میدزدیدن و اونو تو یه سفر تو یه شهر دیگه جا میذاشتن و با یه ماشین دزدیه دیگه برمیگشتن . 

مطمئنا همچین انتظاراتی از یه همچین شخصی میره . اما شما تنها چیزی که انتظاشو ندارید , شنیدن نکاتی تلخ و شیرین و یا نصایحی همیشه تلخ که اون شب یه جورایی واسم شیرین شده بود , از آقای راننده بود . 

نکاتی در باب دوست یابی , زندگی مجردی و حتی متاهلی , انجام دادن یا ندادن کارهای آنی و فوری که تو هر موقعیتی ایجاد میشن , مسائلی بود که در حین ۲۰ دقیقه مکالمه ی یک طرفه بین بنده و ایشون , از آقای راننده بیان شد . 

گذشته از همه ی این ها , دیشب تجربه ی بزرگی برام حاصل شد , که سخنان هر کسی , حتی کسی که ماشین دزدی رو نوعی افتخار میدونست , میتونه جالب و آموزنده باشه . 

خب شاید فکر شما هم درست باشه که آدم نباید به پای صحبت هر کسی بشینه . ولی گاهی , هر از گاهی , مکالمه با این افراد میتونه تو نوع خودش جالب باشه . 

 

ولنتاین ۸۸ تا ولنتاین ۸۹

سلام دوستان 

نمیدونم چرا تو این یه ساله انقدر درگیر ماه بهمن شدم . به هر حال ۲۵ بهمن فرا رسیده . دیروز که تو خیابون پرسه میزدم , دختر و پسرای زیادی رو دیدم که مشغول خریدن عروسک و شکلات بودن . یادگاری هایی که شاید امروز هدیه ای تلقی بشن و فردا خاطره ای . خاطراتی از روزهایی پر اضطراب از وصال یا . . . !  

از صبح دیروز که از خواب بلند شدم یه مصرع از حافظ مدام تو ذهنم تکرار میشه که : « به کوی میکده یارب , سحر چه مشغله بود ؟ »   

چقدر زود ۳۳۰ روز از لحظه ی سال تحویل ۱۳۸۹ و ۳۶۵ روز از ولنتاین سال ۱۳۸۸ گذشت . 

به سرعت چشم بر هم زدنی گذشت آنچه باید می گذشت . انگار لحظه ها مشغول گرگم به هوا بازی شدن و ما آدمارو بازی نمیدن !  

به نظرم دارم سال بعد , همین روز رو میبینم , روزی که یک بار دیگر مینویسم « چه زود گذشت» «امسال هم تمام شد» «یکسال پیرتر شدیم» و از این قبیل . . .  

آرزو دارم دل به سرعت سن پیر نشه , هم برای خودم و هم برای شما . 

راستی ولنتاین مبارک . . . 

اسامی روزها در ایران باستان

اینجا ایران است . جایی که سالیان دور بزرگترین و متمدن ترین و با فرهنگ ترین کشور دنیا محسوب میشد . اما امروز جز یه کشور جهان سومی در جایی شناخته شده نیست . به نظر شما دلیل این قضیه تو چی میتونه باشه ؟ 

ما داریم روز به روز و لحظه به لحظه از فرهنگ غنی ایران کهن دورمیشیم و اونو به دست فراموشی میسپاریم . یکی از نمونه هاش از یاد بردن اعیاد و جشنهای نیاکان ماست .  

در ایران باستان هر روزی (۳۰ روز ماه) نامی داشت که اسم برخی از اونها همنام با 

اسم ماه ها (۱۲ ماه سال) بود . در تاریخی که اسم روز و ماه همنام یکی میشد ایرانیان جشن برپا میکردند . به عنوان مثال روز دهم هر ماه , آبان روز نام داشت , پس روز دهم آبان جشن اعلام میشد . که در این اعیاد جشن مهرگان و فروردین گاه از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند .  

اسامی روز ها : 

روز اول : اورمزد روز 

روز دوم : بهمن روز 

روز سوم : اردیبهشت روز 

روز چهارم : شهریور روز - شهریورگان 

روز پنجم : سپندار - اسفند روز 

روز ششم : خرداد روز ـ خردادگان 

روز هفتم : امرداد روز - امردادگان 

روز هشتم : دیبا روز 

روز نهم : آذر روز - آذرگان 

روز دهم : آبان روز - آبان گان 

روز یازدهم : خور روز 

روز دوازدهم : ماه روز 

روز سیزدهم : تیر روز - تیرگان 

روز چهاردهم : گوش روز 

روز پانزدهم : دیبا روز 

روز شانزدهم : مهر روز - جشن مهرگان 

روز هفدهم : روشن روز 

روز هیجدهم : روشن روز 

روز نوزدهم : فروردین روز 

روز بیستم : بهرام روز 

روز بیست و یکم : رام روز 

روز بیست و دوم : باد روز 

روز بیست و سوم : دیب دین روز 

روز بیست و چهارم : دین روز - یگان 

روز بیست و پنجم : ارد روز 

روز بیست و ششم : اشتاد روز 

روز بیست و هفتم : آسمان روز 

روز بیست و هشتم : دامپاد روز 

روز بیست و نهم : بار اسپند روز 

روز سی ام : امیزان روز  

دسته ی ماهیتابه یا غذا ؟ مسئله این است . . .

سلام دوستان  

همیشه یادتون باشه که دسته ی یه ماهیتابه از غذای داخل ماهیتابه مهمتره . من بهش رسیدم که اینو میگم .

یادش بخیر . ترم دوم بود . یادمه شنبه ها از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر کلاس داشتم . البته از ساعت ۱۲ تا ۱ به خاطر نماز و ناهار کلاسی برگزار نمیشد که من و دوستام تو این ساعت خودمون رو به سلف دانشگاه معرفی میکردیم . اون زمان من خوابگاهی بودم و لازم به ذکر که ساختمونهای خوابگاه داخل خود دانشگاهه .  

تو یکی از این شنبه های عزیز , به یه دلیلی که یادم نمیاد چی بود , نتونستم به فریاد و ناله های شکم عزیز برسم و از ناهار جا موندم و به ناچار تا ساعت ۴:۳۰ که برسم خوابگاه گرسنگی کشیدم (غریبه که نداریم , گرسنگی بزرگترین عذاب واسه منه) 

از فرط دل ناسیری هر جا و هر کس رو به چشم وعده ای خوشمزه میدیدم . سریعا به سمت یخچال رفتم تا خودمو از این حس ناخوشایند رها کنم , اما چشمتون روز بد نبینه . یخچال از قلب نوزاد پاکتر بود . انگار داخلش رو جارو برقی کشیده بودن . اما انگار از یخچال اتاق بغلی بوهای خوبی میومد .  با کسب رخصت درش رو باز کردم , چند تایی سوسیس , گوجه , فلفل دلمه ای , مقداری قارچ و یه چندتایی نون واسه خودشون غذا پارتی گرفته بودن . منم نامردی نکردم و همه رو برداشتم تا برای خودم خوشمزه ترین ناهار رو درست کنم . با کلی شور و شوق و ذوق اونارو خورد کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا تو ماهیتابه غذای عزیزم رو درست کنم . پس از ریختن روغن و سرخ کردن سوسیس و قارچ و فلفل دلمه ای و گوجه , بویی از غذا ساطع شد که منو داشت دیوونه میکرد . انگار گرسنگیم دو برابر شده بود . دیگه طاقت نداشتم , میخواستم هر چه زودتر کارو تموم کنم. ماهیتابه رو برداشتم و به سمت اتاق حرکت کردم . اما نهههههههههههههه ! 

بدترین اتفاق ممکن افتاد ,‌ دسته ی ماهیتابه که پیچش هرز شده بود , از بدنه جدا شد و بدون بدنه تو دستام موند . لابد حدس زدید که بدنه ی ماهیتابه چی شد . بله , به صورت وارونه به زمین افتاده بود و غذای دلبندم . . . 

میخواستم داد بزنم و‌ گریه کنم . ولی با رهسپار کردن دو عدد فحش آبدار به شانسم , آرام و غمگین به سمت اتاق حرکت کردم .  

(از دست این زندگی مایوس )