میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

دسته ی ماهیتابه یا غذا ؟ مسئله این است . . .

سلام دوستان  

همیشه یادتون باشه که دسته ی یه ماهیتابه از غذای داخل ماهیتابه مهمتره . من بهش رسیدم که اینو میگم .

یادش بخیر . ترم دوم بود . یادمه شنبه ها از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر کلاس داشتم . البته از ساعت ۱۲ تا ۱ به خاطر نماز و ناهار کلاسی برگزار نمیشد که من و دوستام تو این ساعت خودمون رو به سلف دانشگاه معرفی میکردیم . اون زمان من خوابگاهی بودم و لازم به ذکر که ساختمونهای خوابگاه داخل خود دانشگاهه .  

تو یکی از این شنبه های عزیز , به یه دلیلی که یادم نمیاد چی بود , نتونستم به فریاد و ناله های شکم عزیز برسم و از ناهار جا موندم و به ناچار تا ساعت ۴:۳۰ که برسم خوابگاه گرسنگی کشیدم (غریبه که نداریم , گرسنگی بزرگترین عذاب واسه منه) 

از فرط دل ناسیری هر جا و هر کس رو به چشم وعده ای خوشمزه میدیدم . سریعا به سمت یخچال رفتم تا خودمو از این حس ناخوشایند رها کنم , اما چشمتون روز بد نبینه . یخچال از قلب نوزاد پاکتر بود . انگار داخلش رو جارو برقی کشیده بودن . اما انگار از یخچال اتاق بغلی بوهای خوبی میومد .  با کسب رخصت درش رو باز کردم , چند تایی سوسیس , گوجه , فلفل دلمه ای , مقداری قارچ و یه چندتایی نون واسه خودشون غذا پارتی گرفته بودن . منم نامردی نکردم و همه رو برداشتم تا برای خودم خوشمزه ترین ناهار رو درست کنم . با کلی شور و شوق و ذوق اونارو خورد کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا تو ماهیتابه غذای عزیزم رو درست کنم . پس از ریختن روغن و سرخ کردن سوسیس و قارچ و فلفل دلمه ای و گوجه , بویی از غذا ساطع شد که منو داشت دیوونه میکرد . انگار گرسنگیم دو برابر شده بود . دیگه طاقت نداشتم , میخواستم هر چه زودتر کارو تموم کنم. ماهیتابه رو برداشتم و به سمت اتاق حرکت کردم . اما نهههههههههههههه ! 

بدترین اتفاق ممکن افتاد ,‌ دسته ی ماهیتابه که پیچش هرز شده بود , از بدنه جدا شد و بدون بدنه تو دستام موند . لابد حدس زدید که بدنه ی ماهیتابه چی شد . بله , به صورت وارونه به زمین افتاده بود و غذای دلبندم . . . 

میخواستم داد بزنم و‌ گریه کنم . ولی با رهسپار کردن دو عدد فحش آبدار به شانسم , آرام و غمگین به سمت اتاق حرکت کردم .  

(از دست این زندگی مایوس )

نظرات 17 + ارسال نظر
پریا چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:31 http://www.ninijoon.blogsky.com

بمیرم برات
اکشالی نداره خولاکی میخلیدی میخولدی

خدا نکنه , بعد اون دیگه اشتهام کور شد

امین [اتاقک] چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:39 http://otaghak.blogsky.com


کلی خندیم..
آخه خودمم زندگی دانشجویی داشتم میفهمم چی کشیدی....

خود مصیبته , مخصوصا واسه ماییکه پسریم .
من که تو خونه ی خودمون دست به سیاه و سفید نزده بودم . واسه همین خیلی سختی کشیدم

hamid چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 22:12

عجب داستانی داره این ماهی تابه

داستانی بس عجیب و شنیدنی

سارا پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:06

[:S00من بعدش می رفتم یه چیزی می خوردم1:]

اشتهام کور شد اون لحظه , ولی بچه ها به دادم رسیدند

جولیت پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 16:37 http://julietafsungar.blogsky.com

سلام الهی ...
ممنون اومدی پیشم. میشه دوست ثابت باشی؟؟؟؟
من لینکت کردم

حتما

شارونا پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:26 http://medadha.blogsky.com

میسی

دختری با دامن حریر پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 18:16 http://www.patty.bogsky.com

سلاممممم !

چند وقت پیش اومدم اینجا هنوز همونجوری بود !

اما چیزی نگفتم !

حالا خودت اومدی

یه درد همیشگی و مسکن زود گذر ...
آره ... راست میگی !

منظورت از اون شخص من بودم ؟!

منم همین حس رو داشتم ...

سلام نگین , خوشحالم بازم بهم سر زدی . آره وقتی قالبمو عوض میکردم یاد حرفت افتادم که گفتی قالبمو عوض کنم .
منظورم اول شخص بود که قاعدتا هم خودت میشی و هم من !
احساس کردم روزها و شاید ماه ها این احساس رو تجربه کردم .

فرخ پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 21:08 http://chakhan-2.blogsky.com

متاسفم ... بنظرم دو تا فحش کم بود !! باید ده تا از اون چاله میدونیها رو حواله شانس خودت میکردی ...
راستی شما ماه رمضون چیکار میکنی اون وقت؟

آره عمو ,‌ از اون فحشای داغون باید میدادم . ماه رمضونم معمولا خوابم

الهام پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 23:49 http://mynewlifestory.blogsky.com/

وای خدا چی کشیدی ها...! فقط دانشجو بوده هاش می فهمن احساستو...!!!!
مرسی که بهم سر زدی خوشحال شدم

دختری با دامن حریر جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:57 http://www.patty.bogsky.com

من !
یک عدد آدم خیلی خسته !

امشب ۱۰ تا پاساژ رفتم از غرب به شرق و برعکس و از شمال به جنوب و برعکس اما بازم چیزی که میخواستم رو پیدا نکردم !

کلا خردی رو خیلی دوست دارم مخصوصا فروشگاه و پاساژ

شنبه هم قراره که با بچه ها بریم توچال !
وقتی بهش فکر میکنم اشکم در میاد !
قول الکی دادم !
تا ۳ بیرونم !
۵ تا ۸ هم کلاس دارم !

واقعا ؟! یعنی یادت مونده بود ؟!

هم تو ... مگه تو هم ترک بانو کردی ؟!
اتفاقا میخواستم حالش رو بپرسم ... !

خوشحالم که نوشته ام بهت چسبیده !

آخ جون پاساژ و خرید و عید و لباسای قشنگ قشنگ
آخی , میتونم درک کنم , میتونم حدس بزنم کلی از دست خودت شاکی شدی که چرا یه (نه) خشک و خالی نگفتی .
آره یادم مونده بود
کلا نوشته هات بهم میچسبه

جولیت جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:19 http://julietafsungar.blogsky.com

سلام من آپم زودی بیااااااااااااااااااااا

حتما دوست من

عسل جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:20 http://silence-love.blogsky.com

اولا سلام
دوما قالب جدید مبارک
سوما دلم برات کباب شد محمد
بعدش چیکار کردی با شکم گشنه سر بر بالین نهادی؟

سلام عسل , مرسی
اون لحظه یه سکته ناقص زدم , ولی دوستان به موقع به فریادم رسیدن خوشبختانه

ربولی حسن کور شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 00:24 http://www.rezasr2.blogsky.com

سلام
این خوابگاه شما بوفه نداشت؟

سلام دوست من , آخه یه ذره باید زیاد راه میرفتم

پریا شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 17:48 http://www.ninijoon.blogsky.com


سلاممممممممممممم جوجو فک نکنی نمیام دیگه هااااااااا
من دوست دالم فدات بشم
وووواااااااااییییییییی ولباگتتتتت خخیییلییی خوگششلللللل شده عقشممممم
دست دالم اندازه شیشه پشتونکم

ملسی , حالا که اینقد به من لطف داری , منم قان قانیامو میدم بهت

نیلوفر پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:02 http://taraneyerahaee.blogfa.com

جسارتا یک کم فکر نکردین اون غذاها مال یه بدبخت دیگست و باید اجازه میگرفتین ؟ همین میشه دیگه! خدا دوست نداشت غذای حروم بخوری!بعدا جواب دوستای اتاق بغلیت رو ندادی؟
یه بارم من دو ساعت تو آشپزخونه واسه خودم برنج پختم و کباب هم از خونه آورده بودم گذاشتم روش و داشختم فکر میکردم به به!‌میرم کباب میخورم از در اتاق که اومدم تو قابله از دستم افتاد کف اتاق و جلوی چشم هم اتاقیام ناهارم بر فنا رفت.. آخ که اون روز تو چشمام اشک جمع شده بود!!! بعدش یکی از هم اتاقیام ناهارشو باهام قسمت کرد!

نه نیلوفر جان , اولش رخصت گرفتم ازشون . ولی مثل اینکه از ته دل رخصت نداده بودن .
پس میبینم که شما هم یه همچین تجربه ی تلخی رو داشتین .

مریم سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:25

نوچ نوچ نوچ
عجب بد شانسی تو باز

هه
اگه من بودما کلی میخندیدم به قیافه شاکیت.

مامان بزرگم یه باری گفت :شکم آدم پا دومشه

یکی از بدترین خاطرات زندگیم بود
از بالا گرفتم تا پایین همه رو فش کش کردم
جالب گفته . یعنی اینکه شکم آدمو اینور اونور میکشه ؟

مریم چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:52

دقیییییییییییییییییقا منظورش همین بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد