میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

جسیکا آلبا ساقدوش عروس در مراسم ازدواج یک ایرانی

جسیکا آلبا در مراسم ازدواج یکی از دوستان خود با یک ایرانی به نام امیرخسرو , به همراه شوهرش به عنوان ساقدوش عروس حاضر شد .   

 

 

ادامه مطلب ...

خاطری از خاطرات من

سلام دوستان 

جاتون خالی دیشب مادرم یه فسنجونی گذاشته بود مرگ . از بیرون که رسیدم خونه , چشام جز سفره ی غذا و اون رنگ و لعابه رو سفره چیزی رو نمی دید . گرسنگی شدید و خوشمزگی غذا باعث شد تا من یه دو سه بشقابی غذا بخورم . از اونجایی که غذا روغنی بود و منم زیاد خورده بودم سریع خوابم برد . 

صبح با صدای خانومم از خواب بلند شدم . اومد بالای سرم و با نوازش من رو واسه صبحونه از جام بلند کرد . بعد از شستن دست و صورتم , یه سفره ی عالی جلو روم دیدم . عسل و مربا و خامه و پنیر و بربری و سنگک داغ و خلاصه یه عالمه چیزای خوب خوب . 

حسابی خوردم جاتون خالی . کت و شلواره یکدست مشکیم رو که تازه خریده بودم رو تنم کردم , همینطور کفشهای واکس زده ی براقم رو پام کردم . به سمت حیاط حرکت کردم تا سوار ماشینم بشم و به سمت کارخونه ای که توش سهم بزرگی دارم , برم . اما به خشکی شانس , ماشینم بنزین نداشت . مجبور شدم با ماشین خانومم برم . خیلی واسم سخت بود , آخه اصلا عادت ندارم با ماشین های شاسی کوتاه رانندگی کنم . 

تقریبا ساعت ۸ بود , پشت چراغ قرمز , هوا آفتابی و گرم . شیشه رو دادم بالا تا کولر رو روشن کنم . آروم با انگشتام روی فرمون می کوبیدم که چراغ سبز شد .  

کارخونه عین هر روزه , کارگر ها و مهندس ها واسه شروع کارشون آماده میشن . پس از اینکه وارد حیاط کارخونه شدم , از ماشین پیاده شدم و به سمت دفترم که تو ساختمون قسمت شمالی کارخونه بود حرکت کردم . ماشینم رو هم یکی از عوامل حراست برد واسه پارک کردن تو پارکینگ کارخونه . مشغول بالا رفتن از پله ها بودم که مدیر امور مالی که آقای پوررضایی رو دیدم . پس از سلام و صبح بخیر و حال و احوال , همراهم به دفتر اومد تا یه سری گزارشات مالی ماه قبل رو بهم بده . واقعا از کارش خوشم میاد , آدم خیلی دقیقیه . 

مشغول بررسی گزارشات بودم که آبدارچیه شرکت که یه پیرمرد خیلی باحال و با عشقه , با یه چاییه داغ به سراغم اومد . از اون همه حساب کتابی که با آقای پوررضایی کرده بودم خیلی خسته شده بودم , چایی واقعا به جا بود . 

واقعا از زندگیم لذت می برم . همه چیز به جا و به موقع . زندگیه خوبی که همه چیش تو رواله . 

زن و زندگی و کار و خونه و مقام و شخصیت و مسافرت و ...  

یادش بخیر ,‌ یه زمانی چقدر حرص این چیزارو میخوردم و نگرانش بودم . همش تو این فکرا بودم که یعنی یه روزم میشه که منم یه خونه زندگی داشته باشم ؟!
تو این حال و احوالات بودم که صدای تلفن اتاقم در اومد . یکی از مدیران و سهامدارای اصلی کارخونه بود . ازم خواست تا یه جلسه ی دونفره تو همون روز داشته باشیم . قبول کردم و واسه جلسه خدمت ایشون رسیدم . بحث , یه سفر کاری به آلمان بود . ازم خواست تا من این کار رو انجام بدم و واسه بستن قرارداد با یه شرکت معتبر آلمانی به دوسلدورف برم .   

پس از قبول کردن این قضیه به خونه برگشتم تا بحث سفر رو با خانومم در میون بزارم تا ایشون هم برای سفر آماده شن . پروازمون هفته ی دیگه بود و ما باید ۱۰ روزی رو تو دوسلدورف 

می موندیم .این سومین سفر کاریه منه . اولی به ژاپن , دومی به فرانسه و سومیش هم آلمان . 

امروز پرواز داریم ,‌ منو خانومم تو سالن انتظار نشستیم ,‌منتظریم تا به وقتش سوار هواپیما بشیم . من تو این فکرم که زندگیه خوب تو روالی دارم , چه زن خوب و تحصیل کرده ای دارم , واقعا همه چی آرومه , غصه ها خوابیدن و از این جور چیزا . خلاصه تو این احوالات بودم که یه دفعه یکی از مسئولین حراست فرودگاه بالای سرم حاضر شد . بلند سرم داد زد که دیگه بسه , بلند شو . 

از صدای بلند خیلی ترسیدم , قلبم تند تند میزد , خانومم رو کنارم ندیدم دیگه , نفهمیدم کی جیم شد . به چهره ی مسئول حراست خیره شدم , قیافش کم کم داشت شبیه مادرم میشد . یه نیگا به کت و شلوارم کردم  که اونم شبیه یه پتو شده بود . از تو رخت خوابم میتونستم حیاط خونمون رو ببینم . موتور زوار در رفتم داشت بهم چشمک مینداخت . تو بهت و حیرت بودم که یه دفعه مادرم یه داد دیگه سرم کشید . 

بسه دیگه , چقدر میخوابی ؟ لنگ ظهره , پاشو دیگه .  

تازه گرفتم چی شد . آره , همه اون خوشبختی ها تو خواب بوده . دوباره روز از نو روزی از نو , باید پا شم و با موتورم برم سر کار . آخه من همون پیک موتوری بودم که هستم و خواهم بود . 

`پا شدم و دست و صورتم رو شستم به سمت نونوایی حرکت کردم . تو راهه نونوایی همش به خودم و فسنجون فحش میدادم .

بودن یا نبودن , مسئله این است

گاهی باید کم باشی تا کم بودنت حس شه , نه اینکه اصلا نباشی تا نبودنت عادت شه

اولین کلاهی که سرم رفت . . .

سلام دوستان  

امروز می خوام یه خاطره از دوران طفولیتم براتون بنویسم . الحق که در زندگی هر بچه ای امثال روباه مکار و گربه نره زیادن . عشق من و بیسکوییت مادر به دورانی برمی گرده که شاید سنم از ۴ سال تجاوز نمی کرد . من و اون دو دوست و یار جدا نشدنی بودیم و امکان نداشت یه روز همدیگرو نبینیم . از اونجایی که من از همان عنفوان کودکی روی پای خودم وایستادم , 

معمولا برای خرید قا قا لی لی هام , خودم به مغازه می رفتم . یادمه سر کوچمون یه دکه ی کوچیک بود که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد داشت . لا اقل تمام اجناس مورد علاقه ی اون زمان من اونجا موجود بود . صاحبش یه پیرمرد بود . پیرمردی که به بد اخلاقیه اون هیچ وقت تو زندگیم ندیدم , کلا از روابط عمومی بویی نبرده بود , همیشه ازش می ترسیدم ولی عشق به بیسکوییت مادر باعث می شد تا به ترسم غلبه کنم و پیشش برم .  

یادمه یه روز از مادرم خواستم بهم پول بده تا برم یه بیسکوییت واسه خودم بگیرم , مادر عزیز هم پس از گشتن تو کیفش بهم گفت :پسرم پول خورد ندارم ,‌ این ۵۰ تومن رو بگیر ولی یادت نره بقیشو بیاری . منم خوشحال , پول رو  گرفتم و با نهایت سرعت به سمت دکه دویدم . پول رو دادم , بیسکوییت رو گرفتم و پیرمرد دوتا اسکناس ۲۰ تومنیه کهنه بهم داد و توصیه کرد گمش نکنم . تو راه برگشت , چند قدمی از دکه دور شده بودم که یه پسر بچه که شاید ۱۴ , ۱۵ سال بیشتر نداشت جلومو گرفت . بهم گفت این پولایی که دستته چقدر کهنن ! بده به من برم واست عوض کنم , فقط نیای جلو هاااا ! که اگه تورو ببینه عوض نمی کنه . اصلا تو برو تو کوچه , عوض کردم میام پیشت . بنده هم از دنیا بی خبر قبول کردم . 

داخل کوچه رفتم و به انتظار پولهایی که هیچ وقت نمی بینمشون نشستم . بعد از چند دقیقه که دیدم خبری نشد به سمت دکه رفتم , ولی دیدم جا تره و بچه نیست . بله این اولین کلاهی بود که از سر بنده برداشته شد . ناچار به سمت خونه برگشتم , مادر عزیز هم که کلی توصیه ی اکید فرموده بودند , از اینکه بنده خنگ بازی در آورده بودم , کلی شاکی شدن و اینجانب را دعوا فرمودن . 

اندر احوالات محله های پایین شهر

یادش بخیر , چند سال پیش بود , شاید ده , دوازده سال . غروب که از مدرسه برمی گشتم خونه , باید کلی کوچه و پس کوچه رو رد میکردم تا برسم سر کوچمون . کوچه های باریکی که به صمیمیت آغشته بود . از جلوی هر خونه ای که رد میشدم , بوی یه غذا به مشامم می خورد و گرسنه تر از قبلم میکرد . از یه خونه بوی قورمه سبزی می اومد , از داخلش مادر خونه صدا زد که رضا , پسرم بپر برو یه ماست واسه شام بگیر . از خونه ی بعدی بوی فسنجون همه جارو عطر آگین کرده بود , از سر و صداهای زیادی که به گوش می رسید , می شد حدس زد که اون خونه امشب پذیرای کلی مهمونه . چند تا خونه جلوتر سه چهار تا خانم جلوی یه در ایستادن و گرم صحبتن . می تونم صداشونو بشنوم . یکیشون میگه : ای وای شوهرم اومد ,‌ خداحافظی می کنه و به استقبال شوهرش میره . بعد از رد کردن چند تا کوچه , به یه خیابون می رسم , نسیمی که طنین اذان مغرب رو به همراه داره به صورتم می خوره . چند قدم جلوتر یه مسجده , کوچیک و بزرگ میرن داخلش . یه سریم میرن وضو خونه ای که کنار مسجده . واسه رفع تشنگی میرم داخل مسجد تا یکم آب بخورم . چند تا پیرمرد می بینم که با هم صحبت می کنن و بلند بلند میخندن . 

از مسجد بیرون میام و به سمت خونه حرکت میکنم . نونوایی شلوغ تر از همیشه , دست کم بیست نفر تو صفن . بعد از رد کردن خیابون دوباره کوچه ها جلوم سبز میشن . همش به این فکرم که امشب واسه شام چی داریم , خدا کنه غذا چیزی که من دوست دارم باشه . تو این فکرا هستم که می رسم سر کوچمون , یه کوچه باریک و بلند که انتهاشو به سختی میشه دید . بقال محل سر کوچه بیرون مغازه است , بهش سلام می کنم و وارد کوچمون میشم . از داخل هر  

خونه ای یه بو و یه صدایی میاد . صدای داد و بیداد شهناز خانم سر نادر رو می شنوم . خدا  

می دونه که چیکار کرده که الان داره جواب پس میده .منو احساس خوبی که جای نادر نیستم همراه میشیم . چند قدم جلوتر آقا نعمت رو می بینم که مشغول بیرون آوردن موتورش از تو حیاط خونشونه . سلام می کنم , جواب میده و حال و احوالمو می پرسه (به به ممد آقا , ممد آقا چه خبر از درس و مدرسه) , هییییییییی , انگار همین دیروز بود , همه اونو تو محل به خوبی و سالمی میشناختن , خدا رحمتش کنه .  

بعد از حال و احوال با آقا نعمت ,‌ سرعتمو بیشتر می کنم , آخه گشنگی بهم امون نمیده . نزدیک در که میشم , دماغمو تیز تر میکنم تا ببینم غذا چیه . رایحه ی غذا خبرای خوبی واسم داره , چهره ی مادرم میاد جلو چشام , چقدر دوست دارم مامان . کلید می اندازم و در رو باز می کنم , مادرم صدای در رو میشنوه ,‌ سریع میاد تو حیاط و ازم میخواد تا کفشامو در نیاوردم برم واسش خرید کنم . یکم غرغر بعدش دوباره کوچه , دویدن تا بقالی محل و برگشتن خونه . در رو که باز میکنم , صدای مادرم رو میشنوم که میگه اول پاهاتو بشور ,‌بعد بیا تو .  

 

 

 

 

 

 

اینم یه عکس از یکی از کوچه پس کوچه های محل که خودم انداختم : 

 

 

 

 

نتایج نظرسنجی در مورد بهترین خواننده ی پاپ

با سلام خدمت دوستان   

تقریبا ۲ ماه پیش بود که ایده ای مبنی بر انجام یک نظرسنجی برای انتخاب بهترین خواننده ی پاپ در چند سال اخیر به ذهنم اومد . طرح این سوال واسم سخت بود , چون گزینه ها به ۱۰ نفر محدود میشد و من باید تاپ ترین هارو انتخاب میکردم . که همین امر موجب از قلم افتادن خواننده های خوب و محبوبی مثل : حمید عسگری , رضایا , مهراز , حامی و ... شد . 

طبق این جامعه ی آماری کوچک احسان خواجه امیری پرطرفدارترین خواننده ی پاپ لقب گرفت . 

نتایج نظر سنجی : 

۱-احسان خواجه امیری ------------------  ۸۱ رای 

۲-محسن چاوشی  ----------------------  ۷۹ رای 

۳-محسن یگانه --------------------------  ۶۳ رای 

۴-رضا صادقی  ---------------------------  ۴۸ رای  

۵-فرزاد فرزین  ----------------------------  ۳۴ رای 

۶-علی لهراسبی  -----------------------  ۲۳ رای 

۷-بهنام صفوی  --------------------------  ۱۸ رای 

۸-مهدی مقدم  --------------------------  ۱۷ رای 

۹-علی عبدالمالکی  --------------------  ۱۴ رای 

۱۰-مجید خراطها  -----------------------  ۱۲ رای

داستانی زیبا درمورد کوروش کبیر

زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می‌بخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟!  کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوش‌شان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره‌اند مثل این می‌ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد!