میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

میگم تا چشت در آد

نتایج نظرسنجی ها در قسمت شناسنامه

دشمن قدیمی

سلام دوستان 

اگه یه روزی دشمن دوران کودکیه خودتون رو ببینید چیکار میکنید ؟  

امروز میخوام از رویارویی من و شخصی که قبل از هفت سالگیم , دشمن درجه یک من محسوب میشد , براتون بنویسم . دشمنی که نه از ذهن من و نه مطمئنا از ذهن لاله بیرون نرفته . 

چند روز قبل از عید برای عرض ادب , به دست بوسیه پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیز رسیدم . علاوه بر حضرات مذکور , چند نفری هم به عنوان مهمان اونجا حضور داشتن . پس از سلام و احوال پرسی , مادر بزرگ یا همون ننه ی عزیزم , اونارو معرفی کرد .  

لاله خانم به همراه پدر و مادرش که همسایه ی قدیمیه خونواده ی ما و همچنین ننه جون بودن , اونجا بودن . اولش نشناختم , ولی با شنیدن اسم لاله , به یاد اون دسته مویی که ایشون از سر بنده کندن , افتادم . همچنین خاطراتی که تماما دعوا و جنگ بود , واسم تداعی شد .  

از نگاه شیطنت آمیز لاله , متوجه شدم که ایشونم داره به چیزایی که من فکر میکنم , فکر میکنه . شاید تا قبل از این دیدار , با شنیدن اسم لاله , خاطراتی تلخ از کودکی به ذهنم میومد . خاطراتی که توام با ناراحتی و مقداری کینه ی کودکانه بود . خاطراتی که حاکی از کنده شدن موهام و یا کوبیده شدن شمشیر سنگین پلاستیکی لاله به سرم بود .  نام لاله , دختربچه ای بلند قد و با موهای قارچی, همراه با پیراهن و شلوار صورتی رو به یادم می آورد که چشم دیدنشو نداشتم . 

ولی پس از اونروز نمیدونم چی شد که اون خاطره های ناراحت کننده به خنده ای برای یادآوری اونها تبدیل شد . 

  اون شب گذشت و موند خاطراتی ورق خورده از اولین دوران زندگیه اجتماعی من . خاطراتی که با مرورشون گاها خنده و گاها شوق دیدار دوباره ی دوستان اون دوران واسم به ارمغان میاورد .

دوستان دوران خردسالی , از اون دسته دوستانی هستند که هیچ وقت از ذهن من و هیچ کس دیگه بیرون نمیره . من هیچکدوم از اونها رو هرگز ندیدم و یا اگر دیده باشم بدون اینکه همدیگرو بشناسیم از کنار هم رد شدیم . ولی خاطراتی که از اونها دارم شاید از گرانبها ترین دارایی های من باشن .  

 

نظرات 10 + ارسال نظر
ناهید کوچولوو چهارشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:04 http://mohandes-kocholooo.tk/

وقتی 5 سالم بود پسر عموم همیشه کتکم میزد
یا وقتی بازی میکردیم همیشه تقلد میکرد و برنده میشد.
یک بار که رفته بودم خونه ی عموم محمد اومد و قشنگ یه پست گردی زد بهم .(اون هم بدون دلیل)
مامانش گفت : محمد نزنش
باباش دیدتش . از توی اون یکی اتاق اومد و چنان پشت گردنی زد که دلم براش کباب شد
بعدش بهش گفتم : محمد حقت بود تا دفعه ی دیگه کتکم نزنی.
گذشت تا بزرگ شدیم
دیگه ندیدمش تا 3 سال پیش که 16 سالم بود.
اولی که دیدمش سلام کردم و بهش گفتم: محمد یادته چقدر کتکم میزدی؟
حالا اومدم تلافی کنم
ولی اون هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین و موزیانه لبخند میزد.
بهش گفتم اون موقع کوچیک بودم زورم بهت نمیرسید ولی حالا جرات داری از گل فقط کمتر بهم بگو دیگه خودم حسابت میرسم و لازم نیست برم گریه کنم و به مامانم بگم که محمد منو زده.


دقیقا مثل بچگیا خودم . ولی قبول داری تو این امر پسرا مظلوم واقع شدن ؟
قشنگ یادمه که لاله از لحاظ قد دوبرابر من بود , به خاطر همین بیشتر اون منو میزد . ولی همین که یدونه من میزدمش شروع میکرد گریه کردن و هر چی کاسه کوزه بود سر من میشکست و بزرگترا منو دعوا میکردن

دختر روزهای بارانی جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 16:59 http://farzanehtanha.blogfa.com

نوش جونت محمد

کیکه یا کتکه ؟!
در هر دو صورت ممنون از لطفت

حمید جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:10 http://hamidahmadi.blogsky.com

جالب بود

مژگان جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 22:17 http://khabeshgh.blogsky.com

سلام
مرسی که اومدی
خوشحال شدم
پستت جالب بود...باهات موافقم...خاطرات بچگی شیرین ترین خاطراته
موفق باشی
بای

سلام , شما هم مرسی از حضورتون

ناهید کوچولووو شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:27

اره
معمولا این جوریه که شما گفتید
اما این محمد ما همیشه مامانش طرف دارش بود

امان از این مامانایی که الکی طرفداریه بچه هاشونو میکنن . فکر میکنم اینجور بچه ها جوری بار میان که نتونن از خودشون دفاع کنن و یه جورایی وابستگی شدیدی به مادرشون پیدا میکنن .

ستار شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 14:10

سلام آقا محمد اگر هنوزم بدخواهته کارش یه ایمیل زدنه ها

قربون داش ستار , اگه یکم دیگه لات بازی در می آورد خودم فیتیلشو میکشیدم پایین .

ستار شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 14:31

خیلی باهالی

تاج سری

فرخ یکشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 http://chakhan-2.blogsky.com

محمد عزیز نکنه داری عاشق میشی؟ من همیشه عاشق دخترهای هم سن و سال خودم میشدم و هنوز تک تک اونها رو به یاد دارم .
اون دشمنیها و شیطنتها گذشته و الان فقط خاطره ها موندند .
من در این یادداشت رگه هایی از عاطفه و محبت رو حس کرد م

سلام بر عموی عزیز , نه عمو جان تا اونجایی که میدونم حس عاشقی نیست . ولی از اونجایی که من به صداقت احساس شما ایمان دارم , یه ذره شک برم داشت

بیدل یکشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 http://sonnat.blogsky.com

ما که بچه بودیم با برادرم و پسر عموم یه باند داشتیم هر بچه ای که قلدری میکرد ادبش میکردیم. برای خودمون باندی بودیم. هههههه

ای جانم . عاشق اون باندبازیه دوران بچگیم .ما هم یه باندی داشتیم با اراذل محل

مریم پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 17:22

دشمن؟
یعنی همه اونا که تو بچگی اذیتم کردن دشمن بودن؟

از ناراحتیو کینه کودکانت گفتی ولی من وقتی یاد مژگان واون دختر که اسمش یادم نیست می افتم از خودم شاکی میشم
آآآآآآآآآخه چرا از خودم دفاع نمیکردم ؟(ای مریم ترسو)
الانم گاهی جولو بعضی حرفا و آزارای دیگران سکوت میکنم اما دیگه حس نمیکنم ترسو ام (ای مریم بزرگوار)
منم با عمو فرخ موافقم
ناگفته نمونه خاطرت منو یکم آزارداد.

دشمن دوران کودکی
دشمن به زبان کودکانه البته .
منظورم از کینه , کینه ی بزرگتر ها نبود . منظور همون حرص کودکانه بود وقتی ظلم یا حق خوری ای میبینه .
دقیقا اونموقع ترس بود ولی شک نکن الان گذشت و بزرگواریه .
عمو فرخ که کلا کارش درسته
چرا آزارت داد ؟ یاد قدیما افتادی ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد