یادش بخیر , چند سال پیش بود , شاید ده , دوازده سال . غروب که از مدرسه برمی گشتم خونه , باید کلی کوچه و پس کوچه رو رد میکردم تا برسم سر کوچمون . کوچه های باریکی که به صمیمیت آغشته بود . از جلوی هر خونه ای که رد میشدم , بوی یه غذا به مشامم می خورد و گرسنه تر از قبلم میکرد . از یه خونه بوی قورمه سبزی می اومد , از داخلش مادر خونه صدا زد که رضا , پسرم بپر برو یه ماست واسه شام بگیر . از خونه ی بعدی بوی فسنجون همه جارو عطر آگین کرده بود , از سر و صداهای زیادی که به گوش می رسید , می شد حدس زد که اون خونه امشب پذیرای کلی مهمونه . چند تا خونه جلوتر سه چهار تا خانم جلوی یه در ایستادن و گرم صحبتن . می تونم صداشونو بشنوم . یکیشون میگه : ای وای شوهرم اومد , خداحافظی می کنه و به استقبال شوهرش میره . بعد از رد کردن چند تا کوچه , به یه خیابون می رسم , نسیمی که طنین اذان مغرب رو به همراه داره به صورتم می خوره . چند قدم جلوتر یه مسجده , کوچیک و بزرگ میرن داخلش . یه سریم میرن وضو خونه ای که کنار مسجده . واسه رفع تشنگی میرم داخل مسجد تا یکم آب بخورم . چند تا پیرمرد می بینم که با هم صحبت می کنن و بلند بلند میخندن .
از مسجد بیرون میام و به سمت خونه حرکت میکنم . نونوایی شلوغ تر از همیشه , دست کم بیست نفر تو صفن . بعد از رد کردن خیابون دوباره کوچه ها جلوم سبز میشن . همش به این فکرم که امشب واسه شام چی داریم , خدا کنه غذا چیزی که من دوست دارم باشه . تو این فکرا هستم که می رسم سر کوچمون , یه کوچه باریک و بلند که انتهاشو به سختی میشه دید . بقال محل سر کوچه بیرون مغازه است , بهش سلام می کنم و وارد کوچمون میشم . از داخل هر
خونه ای یه بو و یه صدایی میاد . صدای داد و بیداد شهناز خانم سر نادر رو می شنوم . خدا
می دونه که چیکار کرده که الان داره جواب پس میده .منو احساس خوبی که جای نادر نیستم همراه میشیم . چند قدم جلوتر آقا نعمت رو می بینم که مشغول بیرون آوردن موتورش از تو حیاط خونشونه . سلام می کنم , جواب میده و حال و احوالمو می پرسه (به به ممد آقا , ممد آقا چه خبر از درس و مدرسه) , هییییییییی , انگار همین دیروز بود , همه اونو تو محل به خوبی و سالمی میشناختن , خدا رحمتش کنه .
بعد از حال و احوال با آقا نعمت , سرعتمو بیشتر می کنم , آخه گشنگی بهم امون نمیده . نزدیک در که میشم , دماغمو تیز تر میکنم تا ببینم غذا چیه . رایحه ی غذا خبرای خوبی واسم داره , چهره ی مادرم میاد جلو چشام , چقدر دوست دارم مامان . کلید می اندازم و در رو باز می کنم , مادرم صدای در رو میشنوه , سریع میاد تو حیاط و ازم میخواد تا کفشامو در نیاوردم برم واسش خرید کنم . یکم غرغر بعدش دوباره کوچه , دویدن تا بقالی محل و برگشتن خونه . در رو که باز میکنم , صدای مادرم رو میشنوم که میگه اول پاهاتو بشور ,بعد بیا تو .
اینم یه عکس از یکی از کوچه پس کوچه های محل که خودم انداختم :
چه خاطره ی شیرینی...
چقدر قشنگ کوچه هاتون پر از صمیمیت بوده !
خیلی زیبا بود...
واقعا میگم.
من خیلی لذت بردم !!
یاده دبستانم افتادم !!
مرسی مرسی مرسی
ولی الان صمیمیت ها خیلی کمتر شده .
ممنون از این همه انرژی ای که میدی !!
حالا واجب بود که بفرمایین که کنکورش سخته؟!
خب سخته دیگه .
سلام دوست عزیزم
قسمت های 4 - 5 - 6 سریال قهوه تلخ از مهران مدیری اضافه شد.حتما واسه دانلوش بیا.
برنامه چرک نویسم واستون گذاشتم خیلی باحاله.
منتظرتم بیا حتما...
نظر یادت نره...
پس تو از بچگی انقدر شکمو بودی .....
خیلی زیبا توصیف کرده بودی.
هااااااا ؟!
نه , من شکمو نیستم .
مرسی نظر لطفته سارا جان .
عکس خیلی قشنگیه!
کوچه های باریک بی ماشین...
منم این عکسو خیلی دوست دارم .
داش محمد دستت درد نکنه ما را برد تا حال خوبی
خاخارکم شد منم یه چیزی ازون قدیما برا خودم بنویسم
قربونت داش ابوالفضل
مثل اتوبانه
واقعا از وبلاگتون لذت بردم خیلی زیبا توصیف کرده بودید
مرسی لطف دارین بهم
حالا شام چی داشتین؟؟ شیکمو
چیزای خوب خوب
آقا محمد دل منو بررررررررررررررررردی به روزای قشنگ
همیشه میپرسم:آآآآآآآآآآخه مگه اون کوچه او محله یا اون خونه ی کوچیک اما با صفا چش بود ؟
جالبه !حالا که بزرگ شدم قدری بازم موهام کوتاهه
هههههههی روزگار!
روزایی که نمیدنم چرا با فکر بهش بغض می گیره گلومو.
وقتی منو از اون روزا جدا کردن (یعنی وقتی خونمونو عوض کردیم)۴رومه ابتدایی بودم
اشکمو در اوردی دیوونه
هنوزم بنا به دلایلی گااااااااااهی به اون کوچه ی قدیمی سر میزنیم و من نمای خونمونو میبینم
خونمون ۲ طبقه بود کنار طبقه اول هم یه اتاق داشت که خاطرمه آرایشگاه بود مامانم همیشه منو میبرد اونجا موهامو کوووووووووووتاه کوتاه میکردن
منم گرررررریه که چرا موهامو کوتاه کردن
کجایی کودکی که یادت بخیر .
آآآآآره داداشه من دنیا همینه (خونه ها پر رنگ اما محبتا کم رنگ شده)
کوچه ها و خونه ها و خاطراتشون به نظر من موندگار تر از اون چیزیه که فکرشو کنی . یاد اون روزا بخیر , من ۱۸ سال از زندگیمو تو اون کوچه پس کوچه ها بزرگ شدم . از نونوایی و بقالی و سبزی فروشی و آرایشگاه اون محل بگیر تا مسجد و پارک و زمین فوتبالش خاطراتی دارم که تا آخر عمرم همراهمه .
منم همیشه موهام کوتاه بوده , الانم خدا کوتاهش کرده
راستی این کوچه ای که عکسشو گذاشتم رو خراب کردن جاش اتوبان یادگار امام رو دارن درست میکنن
اتووووووبان؟
امان
امان
امان